Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 51 از 77 نخستنخست ... 41495051525361 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 751 تا 765 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #751

    دو نجات يافته

    يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد. و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و به جزيره كوچكي شنا كنند. دو نجات يافته نمي دانستند چه كاري بايد كنند اما هردو موافق بودند كه چاره اي جز دعا كردن ندارند. به هر حال براي اينكه بفهمند كه كدام يك از آنها نزد خدا محبوبترند و دعاي كدام يك مستجاب مي شود آنها تصميم گرفتند تا آن سرزمين را به دوقسمت تقسيم كنند و هر كدام در يك بخش درست در خلاف يكديگر زندگي كنند. نخستين چيزي كه آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را كه بر روي درختي روييده بود در آن قسمتي كه او اقامت مي كرد ديد و مرد مي تونست اونو بخوره. اما سرزمين مرد دوم زمين لم يزرع بود.هفته بعد مرد اول تنها بود و تصميم گرفت كه از خدا طلب يك همسر كند. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به بخشي كه آن مرد قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هيچ چيز نداشت. به زودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت. سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در سمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود را يافت. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت مرد دوم را در جزيره ترك كند. او فكر كرد كه مرد ديگر شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست. از آنجاييكه هيچ كدام از درخواستهاي او از پروردگار پاسخ داده نشده بود.
    هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول صدايي غرش وار از آسمانها شنيد :" چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟" مرد اول پاسخ داد: "نعمتهاي تنها براي خودم هست چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم. دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست." آن صدا مرد را سرزنش كرد:"تو اشتباه مي كني، او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي." مرد از آن صدا پرسيد: "به من بگو كه او چه دعايي كرد كه من بايد بدهكارش باشم؟"
    صدا گفت: " او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود."

  2. #752
    APTA Fire Team dawn-p آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    hidden leaf village
    نگارشها
    806

    بخشش

    بخشش حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان مي كرد . حكايت اين است : مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند . كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گرچه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد .
    شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود، او همه ي كارگران را گرد آورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتنـد : « اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند . بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند » .

    مرد ثروتمند خنديد و گفت : « به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ » كارگران يكصدا گفتند : « نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم » . مرد دارا گفت : « من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم .. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نمي شود . من از استغناي خويش مي بخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم . من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم .»
    مسيح گفت : « بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشـان مي شـود . امـا همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند .» شما نمي دانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد . او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما . از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد . بايد هم اينگونه باشد . بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است . دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند . زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نمي توانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند .

  3. #753

    دروغ و حقیقت

    روزي دروغ به حقيقت گفت: "ميل داري باهم به دريا برويم و شنا کنيم؟" حقيقت ساده لوح پذيرفت و گول خورد.آن دو با هم به کنار ساحل رفتند، وقتي به ساحل رسيدند، حقيقت لباسهايش را در آورد تا شنا کند. دروغ حيله گر لباسهاي او راپوشيد و رفت.
    از آن روز هميشه حقيقت عريان و زشت است، اما دروغ در لباس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود...

  4. #754

    کمک به همنوعان

    يک شب، حدود ساعت ٥/١١، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير بارش باران شديدى، ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. (وقوع اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنشهاى ميان سفيدپوستان و سياهپوستان در آمريکا بود.)مرد جوان آن زن سياهپوست را سوار ماشينش کرد تا از زير باران نجات يابد، سپس مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت، از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و به او کمک کرد تا سوار تاکسى شود. زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد.
    چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
    "از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد، بسيار متشکرم. باران نه تنها لباسهايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی شائبه به ديگران دعا میکنم."
    ارادتمند خانم نات کينگ کول

  5. #755

    انسان

    اولین چیزی که هر انسانی باید بداند اینست که خداوند در او چه قابلیتهای قرار داده تا بتواد از آن به بهترین شکل استفاده کند ما انسانها بزرگترین وبهترین مخلوقات زمین هستیم ولی گاهی اوقات این را فراموش میکونیم و اجازه میدیم که مشکلات بر ما قلبه کنند پس بییاید خودمان را بیشتر بشناسیمتا بتوانیم از قابلیتهای خود به بهترین شکل ممکن استفاده کنیم و بر مشکلاتمان بتازیم

  6. #756

    خداوند

    در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است.

    در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند ... اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.


    اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدمبه عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.


    بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.بیاموزند ثروتمند کسی نیست مه بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند، بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.


    بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،همیشه.

  7. #757

    لنگه کفش

    پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت . به علت بی توجهی یک کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاده بود . مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند. ولی پیرمرد بی درنگ کفش دیگرش را هم بیرون انداخت.همه تعجب کردند .پیرمرد گفت که یک کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، چه قدر خوشحال خواهد شد." ادم معقول همواره می تواند از سختی ها شادمانی بیافریند و با آنچه از دست داده است فرصت سازی کند

  8. #758

    آرزوهایی که حرام شدند

    جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم. لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا... به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ...... پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

  9. #759

    داستان غمناک

    آقای دکتر دمینگ در یکی از
    سخنرانی هایش در ایالات متحده می گوید:

    در راستای حمایت از صنایع و تولیدات داخلی و به جای پرداختن به مقوله اساسی کیفیت، اگر بخواهیم صرفا به تصویب مقررات سفت و سخت و بستن تعرفه های سنگین گمرگی بسنده کنیم،
    نتيجه اى نخواهدداشت مگر ترویج بی لیاقتی

    * *

    در یک کشور فرضی و در یکی از ادارات دولتی تصمیمی مبنی بر احداث سایبان در پارکینگ خودرو گرفته شده و آگهی مناقصه منتشر گردید . نمایندگان سه شرکت داوطلب اجرای پروژه شده و به ترتیب پیشنهادات زیر را برای انجام کار ارائه دادند

    نماینده شرکت کره ای با دوربین مخصوص و لپ تاپ به محوطه پارکینگ اومد و پس از انجام ارزیابیها و محاسبات بسیار دقیق مبلغ پیشنهادی خود را به میزان ده میلیون واحد پول آن کشور فرضی ارائه داد . او در پیش فاکتور خود، ریز هزینه های عملیات را بدین منوال درج کرد بود : پنج میلیون برای مصالح ، چهار میلیون برای دستمزد کارگران و یک میلیون برای سود شرکت

    نوبت به نماینده شرکت چینی رسید . او با یک عدد متر ساده ، طول و عرض و ارتفاع آن محل رو اندازه گرفته و سپس با ماشین حساب چند تا دگمه رو فشار داد و مبلغ هفت میلیون را پیشنهاد کرد . ریز فاکتور او بدین شرح بود : سه میلیون مصالح ، سه میلیون دستمزد کارگران و یک میلیون برای سود شرکت

    نماینده شرکت داخلی پا پیش گذاشت و بدون مقدمه و انجام هیچگونه محاسبه و اندازه گیری ، مبلغ هنگفت بیست و هفت میلیون رو پیشنهاد کرد

    مسئول تدارکات آن اداره با تعجب پرسید : " مرد حسابی مگه عقل از سرت پریده ؟ این چه مبلغیه تو پیشنهاد کرد، ندیدی اینها چه گفتند ؟!؟
    نماینده شرکت داخلی قیافه حق به جانبی گرفته گفت : " نه ، کاملا هم بر امور واقفم . اما لطفا به ریز هزینه های بنده توجه بفرمائید ، اگه مقبول واقع نشد ، پیشنهاد بنده رو حذف کنین "
    و چنین ادامه داد :
    ببین عزیزم از این مبلغ، میزان ده میلیون میرسه به شما بابت سود حاصل از صرفه جوئی ارزی که مجبور بودید یک کار با کیفیت رُ، توسط شرکت خارجی کره ای به اجرا دربیارید
    مبلغ ده میلیون میرسه به بنده بابت حمایت از صنایع و شرکتهای داخلی و دلگرمی بنده برای فعالیتهای آتی حالا هر دو میشنیم یه گوشه ای راحت ، من از شما تعریف میکنم و شما از بنده ، هفت میلیون هم میدیم این چینی رو اجیر میکنیم که کار ما رو بکنه بنام ما

    اين كشور فرضي برايتان آشنا نيست!!؟

    اينجا ايران است و اين واقعه هر روز در صنايع اين سرزمين تكرار مى شود.

  10. #760

    دلیل قانع کننده

    مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. ب‌ام‌و آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد. قدري راند و از شتاب اتومبيل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي مي‌رفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرنده‌اي بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کيلومتر در ساعت رسيد.

    مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او مي‌آيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکي مردّد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد. لَختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسيد و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.

    ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه مي‌شود که در اين سنّ و سال با اين سرعت مي‎رانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه مي‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ايستاد تا پليس برسد. اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقّف کرد... افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم براي تعطيلات چند روزي به مرخّصي بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينكه به هشدار من توجهي نكردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر كرده و از دست پليس فرار كردي. تنها اگر دليلي قانع‌کننده داشته باشي که چرا به اين سرعت مي‌راندي، مي‌گذارم بروي."

    مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت، "مي‌دوني، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي شما رو آژير كشان پشت سرم ديدم تصوّر کردم داري اونو برمي‌گردوني!"

    افسر خنديد و گفت، "روز خوبي داشته باشيد، آقا!" و برگشته سوار اتومبيلش شد و رفت.

  11. #761

    باور ها

    دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر كيفيت زندگي انسانها آزمايشي را در « هاروارد يونيورسيتي » انجام دادند :

    80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب كردند .يك شهرك را به دور از هياهو برابر با 40سال پيش ساختند .غذاهاي 40سال پيش در اين شهرك پخته ميشد .خط روي شيشه هاي مغازه ها ، فرم مبلمان ، آهنگها ، فيلم هاي قديمي ، اخباري كه از راديو و تلويزيون پخش ميشد ، را مطابق با 40 سال قبل ساختند . بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش كردند :

    تعداد موي سر ، رنگ موي سر ، نوع استخوان ، خميدگي بدن ، لرزش دستها ، لرزش صدا ، ميزان فشار خون ... بعد اين 160 نفر را به داخل اين شهرك بردند ، بعد از گذشت 5الي 6ماه كم كم پشتشان صاف شد ، راست مي ايستادند ، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بين رفت ، لرزش صدا خوب شد ، ضربان قلب مثل افراد جوان ، رنگ موهاي سر شروع به مشكي شدن كرد ، چين و چروكهاي دست و صورت از بين رفت ...

    علت چه بود ؟

    خيلي ساده است .آنها چون مطابق با 40سال پيش زندگي كردند ، باور كرده بودند 40سال جوانتر شده اند .

    انسانها همان گونه كه باور داشته باشند مي توانند بينديشند .باورهاي آدمي است كه در هر لحظه به او القا ميكند كه چگونه بينديشد .

    اصولا فرق بين انسانها ، فرق ميان باورهاي آنان است .انسانهاي موفق با باورهاي عالي ، موفقيت را براي خود خلق ميكنند.انسانهاي ثروتمند ، باورهاي عالي و ثروت آفرين دارند كه با اعتماد به نفس عالي خود و بدون توجه به تمام مسائل به دنبال كسب ثروت ميروند و به لحاظ باورهاي مثبتشان به ثروت مطلوب خود ميرسند .

    قانون زندگي قانون باورهاست .باورهاي عالي سرچشمه همه موفقيتهاي بزرگ است .توانمندي يك انسان را باورهاي او تعيين مي كند .

    انسانها هر آنچه را كه باور دارند خلق ميكنند . باورهاي شما دستاوردهاي شما را در زندگي ميسازند . زيرا باورها تعيين كننده كيفيت انديشه ها ، انديشه ها عامل اوليه اقدامها و اقدامها عامل اصلي دستاوردها هستند .

  12. #762

    سگ باهوش

    قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
    قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

    سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد وایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

    اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

    اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

    سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

    سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

    مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است.این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

    مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
    نتیجه اخلاقی :

    اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

    و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

    سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.

    پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم

  13. #763

    حكايت خورشيد و باد

    روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟

    ديدند مردي در حال عبور بود كه كتي به تن داشت. باد گفت كه من ميتوانم كت آن مرد را از تنش در بياورم، خورشيد گفت پس شروع كن. باد وزيد و وزيد، با تمام قدرتي كه داشت به زير كت اين مرد مي كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديد نزديك است كتش را از دست بدهد، دكمه هاي آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد.

    باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختي بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني.

    خورشيد گفت تلاشم را مي كنم و شروع كرد به تابيدن، پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعي در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبري نيست، احساس آرامش و امنيت كرد.

    با تابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود. به آرامي كت را از تن بدر آورد و به روي دستانش قرار داد.

    باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر عشق و محبت كه بي منت به ديگران پرتوهاي خويش را مي بخشد بسيار از او كه مي خواست به زور كاري را به انجام برساند قويتر است.

  14. #764

    مجسمه

    میگویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.

    این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت.

    روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید.

    از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.

    شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی.

    پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم! و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.

    شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن پسر «میکل آنژ» بود!

    قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.

  15. #765

    هر روز یک هدیه است

    زن 92 ساله با اندام نحيف و لاغر خود با كمك فردي در حال راه رفتن بود او با غرور گام برمي داشت. لباسهايش بسيار مرتب و برازنده بودند موهايش شانه كرده و صورت خود را آرايش كرده بود و رضايت خاطر عميقي در چهره اش موج مي زد.

    او شوهر خود را به تازگي از دست داده بود و بينايي اش رو به ضعف گذاشته بود. بنابراين ديگر قادر نبود در خانه اش به تنهايي زندگي كند. آنها در حياط يكي از خانه هاي سالمندان شهر به سمت اتاقش مي رفتند تا براي اولين بار اتاقش را ببيند. آنها به اتاق رسيدند. در آنجا يك توله سگ كوچك بسيار زيبا انتظار او را مي كشيد. پيرزن راه خود را به سمت آن توله سگ عوض كرد. كسيكه دست پيرزن را گرفته بود گفت: «خانم شما هنوز اتاق خود را نديده ايد؟» پيرزن پاسخ داد: «نيازي نيست» آن مرد گفت: «ولي اتاق شما بسيار زيباست از ديدن آن حتماً خوشحال مي شويد.» پيرزن در پاسخ گفت: «شادي چيزيست كه شما قبلاً در مورد آن تصميم خود را گرفته ايد. اينكه من اين اتاق را دوست داشته باشم يا نه به اسباب و وسايلي كه در آن وجود دارد بستگي ندارد، بلكه بستگي به اين دارد كه من چگونه ذهن خود را آماده كرده ام. من تصميم گرفته ام تا اتاق خود را دوست داشته باشم. اين تصميمي است كه هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شوم مي گيرم. من دو انتخاب دارم مي توانم در رختخواب بمانم و بيماريها و مشكلاتي كه دارم را بشمارم يا از رختخواب بلند شوم و به خاطر كارهايي كه مي توانم انجام دهم شكرگذار خداوند باشم. هر روز هديه اي است از سوي خداوند و تا زمانيكه زنده ام به روز جديدي كه در پيش دارم مي انديشم و همه خاطرات خوبي كه در حافظه خود ذخيره كرده ام براي اين روزها به دردم مي خورد.»

    او ادامه داد: «پيري مانند يك حساب بانكي است. هر چه در اين حساب اندوخته ايد اكنون مي توانيد بيرون بكشيد واستفاده كنيد. اكنون هم به تو نصيحتي مي كنم تو هم در حساب بانكي خود مقدار زيادي شادي ذخيره كن. من هنوز هم در حال ذخيره شادي هستم.!»

    و با لبخندي گفت:

    «اين پنج اصل ساده را به خاطر بسپار»

    1. دل خود را از كينه خالي كن.
    2. فكر خود را از نگراني تهي كن.
    3. ساده زندگي كن.
    4. بيشتر بده.
    5. كمتر انتظار داشته باش.

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ