Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 53 از 77 نخستنخست ... 343515253545563 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 781 تا 795 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #781

    بعدش چی؟!!

    یك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود. در همان موقع يك قايق كوچك ماهيگيري رد شد كه داخلش چند تا ماهي بود.

    از ماهيگير پرسيد: چقدر طول كشيد تا اين چند تا ماهي رو گرفتي؟
    ماهيگير: مدت خيلي كمي.
    تاجر: پس چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد؟
    ماهيگير: چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافي است.
    تاجر: اما بقيه وقتت را چي كار مي كني؟

    ماهيگير: تا ديروقت مي خوابم، يك كم ماهيگيري مي كنم، با بچه ها بازي مي كنم بعد مي رم توي دهكده و با دوستانم شروع مي كنيم به گيتار زدن. خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگي.

    تاجر: من تو هاروارد تجارت خوندم، پس مي تونم كمكت كنم. تو بايد بيشتر ماهيگيري كني. آن وقت مي توني با پولش قايق بزرگتري بخري و بعد چند تا قايق ديگر اضافه كني، آنوقت يك عالمه قايق براي ماهيگيري داري.

    ماهيگير: خوب، بعدش چي؟
    تاجر: به جاي اينكه ماهي ها رو به واسطه بفروشي اونارو مستقيماً به مشتري ها مي دي و براي خودت كار و باردرست وحسابي دست و پا مي كني... بعدش كارخونه راه ميندازي و به توليداتش نظارت مي كني...
    اين دهكده كوچيك رو هم ترك مي كني و مي ري مكزيكوسيتي! بعد از اون هم لس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاست كه دست به كارهاي مهم تري مي زني...

    ماهيگير: اين كار چقدر طول مي كشه؟
    تاجر: پانزده تا بيست سال!
    ماهيگير: اما بعدش چي آقا؟
    تاجر: بهترين قسمت همينه.
    در يك موقعيت مناسب كه گيرت اومد مي ري و سهام شركتت رو به قيمت خيلي بالا مي فروشي . با اين كار ميليون ها دلار گيرت مي ياد.

    ماهيگير: ميليون ها دلار! خوب، بعدش چي؟

    تاجر: اونوقت بازنشسته مي شي! مي ري توي يك دهكده ساحلي كوچيك! جايي كه مي توني تا ديروقت بخوابي! يه كم ماهيگيري كني! با بچه هات بازي كني! بري دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزني و خوش بگذروني!

  2. #782

    عجب خوش شانسی!!!

    پير مرد روستا زاده ای بود که يک پسر و يک اسب داشت. روزی اسب پيرمرد فرار کرد، همه همسايه ها برای دلداری به خانه پير مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
    روستا زاده پير جواب داد: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسی من بوده يا از بد شانسی ام؟ همسايه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که اين از بد شانسيه!
    هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که اسب پير مرد به همراه بيست اسب وحشی به خانه بر گشت. اين بار همسايه ها برای تبريک نزد پير مرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بيست اسب ديگر به خانه بر گشت! پير مرد بار ديگر در جواب گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسی من بوده يا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پيرمرد در ميان اسب های وحشی، زمين خورد و پايش شکست. همسايه ها بار ديگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسی من بوده يا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند: خب معلومه که از بد شانسيه تو بوده پير مرد کودن!

    چند روز بعد نيرو های دولتی برای سرباز گيری از راه رسيدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سر زمينی دور دست با خود بردند. پسر کشاورز پير به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد. همسايه ها بار ديگر برای تبريک به خانه پير مرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پير گفت:از کجا ميدانيد که...؟

  3. #783

    عشق را امتحان كن !

    سالها پیش ' در كشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می كردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر كوچكی در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب كرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیك شد. به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنها حمله می كرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید ' خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید ' دست همسرش را گرفت و گفت : عجله كن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.

    آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر كوچك ' عضوی از ا عضای این خانواده ی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می كردند. سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مانوس بود. در گذر ایام ' مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق ' دعوتنامه ی كاری برای یك ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.

    زن ' با همه دلبستگی بی اندازه ای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگی اش دور شود. پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های شش ماهه ' ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و كارتی از مسوولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید. دوری از ببر' برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت ' مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها كنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.

    سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری ' با ببرش وداع كرد. بعد از شش ماه كه ماموریت به پایان رسید ' وقتی زن ' بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد می زد :

    عزیزم ' عشق من ' من بر گشتم ' این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود ' چقدر دوریت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حین ابراز این جملات مهر آمیز ' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید.

    ناگهان ' صدای فریادهای نگهبان قفس ' فضا را پر كرد:

    نه ' بیا بیرون ' بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینكه اینجا رو ترك كردی ' بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد.این یك ببر وحشی گرسنه است.

    اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود.ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ' میان آغوش پر محبت زن ' مثل یك بچه گربه ' رام و آرام بود.

    اگرچه ' ببر مفهوم كلمات مهر آمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود ' نمی فهمید ' اما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود.

    برای هدیه كردن محبت ' یك دل ساده و صمیمی كافی است ' تا ازدریچه ی یك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه كند.

    محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار كند.

    عشق یكی از زیباترین معجزه های خلقت است كه هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ' چشم گیر است.

    محبت همان جادوی بی نظیری است كه روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می كند و لذتی در عشق ورزیدن هست كه در طلب آن نیست.

    بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعكاسش ' كل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر ' شیرین و ارزشمند گردد.

    در كورترین گره ها ' تاریك ترین نقطه ها ' مسدود ترین راه ها ' عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.

    مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ' ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با كلید عشق و محبت گشودنی است.

    پس : معجزه ی عشق را امتحان كن !

  4. #784

    امیلی

    ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: امیلی عزیز،
    عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
    با عشق، خدا
    امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکـر کرد که چـرا خـدا مـی خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مـرد فقیـری را دیـد که از سـرمـا مـی لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟
    امیلی جواب داد: متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام.
    مرد گفت: بسیار خوب خانم، متشکرم و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
    همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.
    مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظـه ناراحت شـد چون خـدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همـان طور که در را بـاز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
    امیلی عزیز،
    از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،
    با عشق، خدا

  5. #785

    چاه

    روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسيار دردش آمد ...

    یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای

    یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت

    یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد

    یک یودايی به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند

    یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت

    یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد

    یک روانشناس تحلیل کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پيدا کند

    یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است

    یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی

    سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را

    گرفت و او را از چاه بيرون آورد

  6. #786

    معنای دوم عشق

    روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:” چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟”

    جوان لبخندی زد و گفت: من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است.

    شیوانا پوزخندی زد و گفت: عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک همیشه پاک می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.

    عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند. آنها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!

    اشک بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچکس از بین نرفت.

    روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:” نام این شاگرد جدید “معنای دوم عشق” است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست .

  7. #787

    سکه و سرنوشت

    جنگ عظيمي بين دو كشور در گرفته بود . ماه ها از شروع جنگ مي گذشت و جنگ كماكان ادامه داشت . سربازان دو طرف خسته شده بودند . فرمانده يكي از دو كشور با طرحي اساسي قصد حمله بزرگي را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درايتي ريخته شده بود كه فرمانده به پيروزي نيروهايش ايمان كامل داشت ولي سربازان خسته و دودل بودند .
    فرمانده سربازان خود را جمع كرد و راجع به نقشه حمله خود توضيحاتي به آنها داد . سپس سكه اي را از جيب خود درآورد و گفت : " سكه را مي اندازم ، اگر شير آمد پيروز مي شويم و اگر خط آمد شكست مي خوريم ." سپس سكه را به بالا پرتاب كرد . سربازان با دقت حركت و چرخش سكه را در هوا دنبال كردند تا به زمين رسيد . « شير » آمده بود . فرياد شادي سربازان به هوا برخاست . فرداي آن روز ، با نيرويي فوق العاده به دشمن حمله كردند و پيروز شدند .

    پس از پايان نبرد ، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان ، آيا شما واقعاً مي خواستيد سرنوشت كشورمان را به يك سكه واگذار كنيد ؟

    فرمانده لبخندي زد و گفت : " بله " و سكه را به او نشان داد .

    هر دو طرف سكه « شير » بود .

  8. #788

    آدم و دنیا

    پدر روزنامه می خواند ، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد . حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت: بیا کاری برایت دارم . یک نقشه ی دنیا به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را همین طور که هست بچینی ؟ و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت ، می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است . اما یک ربع بعد ، پسرش با نقشه ی کامل برگشت .
    پدر گفت : مادرت به تو جغرافی یاد داده است؟
    پسر جواب داد جغرافی دیگر چیست ؟!؟ اتفاقا پشت همین صفحه ، نصویری از یک آدم بود .
    وقتی توانستم آن آدم را بسازم ، دنیا را هم دوباره ساختم .
    پدر به فکر فرو رفت که چه حقیقت مهمی بر زبان کودک جاری شد :
    وقتی توانستیم آدم را بسازیم ، دنیا را خواهیم ساخت .

  9. #789

    تاجر فرش

    زماني تاجر فرشي در زير يكي از زيباترين فرشهاي خودش متوجه برآمدگي اي شد به سرعت براي از بين بردن برآمدگي بر روي آن پريدو آن را محو كرد اما در كمتر از چند دقيقه برآمدگي از قسمت ديگر فرش سربرآورد،تاجر دوباره بر روي آن پريد تا كاملا محوش كند اما باز برآمدگي جلوتر رفت و اين مسئله به دفعات تكرار شد تا اينكه نهايتا تاجر مجبور شد فرش را بلند كند ، كه در زير فرش ماري عصباني را مشاهده كرد.

    اغلب اوقات ما با مشكلاتي روبرو مي شويم كه ناشي از بی توجهی به علل و عوامل مشكل زا در گذشته بوده است .و اين يعني سطحي نگري و جز بيني و صرفنظر از كليت ؟

  10. #790

    تقاضای مرخصی همسر

    می گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط ديگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زيادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند. کما اینکه سفر و رفت و آمد به سهولت فعلی نبوده. شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همين خاطر تعداد معدودی خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران ديگر قرار می گرفت.

    همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از
    زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود. چندين بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر و مادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و بیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش برای خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود، او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران برای رفتن و دیدن خانواده اش درخواست مرخصی بکند، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد:

    "جناب .....
    فرمانده محترم .....
    اینجانب ..... همسر حضرتعالی که مدت چندين ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم، حال که شما به دلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدین وسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت ..... برای مسافرت و دیدن پدر و مادر و اقوام موافقت فرمائيد.
    با احترام، همسر شما ....."

    و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد. چند روز بعد جواب نامه به این مضمون بدستش می رسد:

    "سرکار خانم.....
    عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت می شود.
    فرمانده ....."

  11. #791

    چند دقیقه شادی

    روزي در پارك شهر زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند.زن رو به مرد كرد و گفت: «پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود، پسر من است.»
    مرد در جواب گفت: «چه پسر زيبايي!» و در ادامه گفت: «او هم پسر من است.» و به كودكي كه تاب بازي مي كرد اشاره كرد.
    مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد:«تامي، وقت رفتن است.»
    تامي كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد، با خواهش گفت: «بابا جان، فقط 5 دقيقه! باشد؟»
    مرد سرش را تكان داد و قبول كرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقايقي گذشت و پدر دوباره پسرش را صدا زد: «تامي، دير مي شود، برويم.» ولي تامي با خواهش كرد: «5دقيقه، اين دفعه قول مي دهم.»
    مرد لبخندي زد و باز قبول كرد. زن رو به مرد كرد و گفت: «شما، آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود؟»
    مرد جواب داد: «دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت. من هيچ گاه براي سام وقت كافي نگذاشته بودم و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خورم. ولي حالا تصميم گرفته ام اين اشتباه را در مورد تامي تكرار نكنم. تامي فكر مي كند 5 دقيقه بيش تر براي بازي كردنه وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من، 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم. 5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نمي توانم بودن در كنار سام از دست رفته ام را تجربه كنم.

  12. #792

    شیشه و آینه

    جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست . عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید : چه می بینی؟گفت : آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
    بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید : در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی ؟
    گفت : خودم را می بینم.
    ــ دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هردو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند ، شیشه . اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی .
    این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن . وقتی شیشه فقیر باشد ، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می شود ، تنها خودش را می بیند .
    تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت برداری ، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

  13. #793

    زندگی خروسی

    کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
    مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

    بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


    توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

  14. #794

    دخترك چسب فروش

    دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم".

    دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...

    و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:"نه ... خدا نکنه... اصلآ کفش نمی خوام

  15. #795

    زخم های عشق

    چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره كلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد.مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا مي كند، مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
    تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد.
    مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت.
    تمساح با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر به كودكش آن قدر زياد بود كه نمي گذاشت او بچه را رها كند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را كشت.
    پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي نسبي بيابد. پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخن هاي مادرش مانده بود.
    خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي كرد از او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد.
    پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بايزوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها خراش هاي عشق مادرم هستند.»

  16. سپاس


Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ