Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 67 از 77 نخستنخست ... 17576566676869 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 991 تا 1,005 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #991
    Registered User Don Corleone آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    Everywhere
    نگارشها
    57

    یک ساعت دیرتر یا ... ؟؟



    مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟ جواب می‌داد...

    مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟

    جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!

    یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

    مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود!

    یک روز از پچ پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

    مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست!

    یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده‌اند...

    مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید.

    به فکر فرو رفت...

    باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد!

    ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد:

    از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می‌شد، کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد!

    او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد!

    وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم!!

    سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود...

    حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند!!

    اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.

    او الان یک بازیگر است همانند بعضی از مردم!!!
    Please Suit Up

  2. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #992
    Registered User Don Corleone آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    Everywhere
    نگارشها
    57

    مادرم يك چشم نداشت



    مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي‌هايم هم متوجه نقص عضو او نمي‌شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي‌كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي‌كردند و پدر و مادرها كه سعي مي‌كردند سوال بچه خود را به نحوي كه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي‌شدم و گهگاه يادم مي‌افتاد كه مامان يك چشم ندارد. يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك‌دفعه گريه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گريه‌اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد جلوي گريه‌اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي‌رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي‌كند. برادرم اشك‌هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.

    موضوع نقاشي كشيدن چهره اعضاي خانواده بود. برادرم مامان را درحالي‌كه دست من و برادرم را دردست داشت، كشيده بود. او يك چشم مامان را نكشيده بود و آن را به صورت يك گودال سياه نقاشي كرده بود. معلم نقاشي دور چشم مامان با خودكار قرمز يك دايره بزرگ كشيده بود و زير آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمي دو چشم دارد. با ديدن نقاشي اشك‌هايم سرازير شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پياز سرخ مي كرد، از پشت بغل كردم. او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من هميشه در نقاشي‌هايم شما را كامل نقاشي مي‌كنم. گفتم: از داداش بدم مي‌آيد و گريه كردم.

    مامان روي زمين زانو زد و به من نگاه كرد اشك‌هايم را پاك كرد و گفت عزيزم گريه نكن تو نبايستي از برادرت ناراحت بشوي او يك پسر است. پسرها واقع بين‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چيز را آنطور كه هست مي‌بينند ولي دخترها آنطوركه دوست دارند باشد، مي‌بينند. بعد مرا بوسيد و گفت: بهتر است تو هم ياد بگيري كه ديگر نقاشي‌هايت را درست بكشي.

    فرداي آن روز مامان و من رفتيم به مدرسه برادرم. زنگ تفريح بود. مامان رفت اتاق مدير. خانم مدير پس از احوال‌پرسي با مامان علت آمدنش را جويا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشي كلاس اول الف را ببينم. خانم مدير پرسيد: مشكلي پيش آمده؟ مامان گفت: نه همينطوري. همه معلم‌هاي پسرم را مي‌شناسم جز معلم نقاشي؛ آمدم كه ايشان را هم ملاقات كنم.

    خانم مدير مامان را بردند داخل اتاقي كه معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدير اشاره كرد به خانم جوان و زيبايي و گفت: ايشان معلم نقاشي پسرتان هستند. به معلم نقاشي هم گفت: ايشان مادر دانش آموز ج-ا كلاس اول الف هستند.

    مامان دستش را به سوي خانم نقاشي دراز كرد. معلم نقاشي كه هنگام واردشدن ما درحال نوشيدن چاي بود، بلند شد و سرفه‌اي كرد و با مامان دست داد. لحظاتي مامان و خانم نقاشي به يكديگر نگاه كردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسيار خوشوقتم. معلم نقاشي گفت: من هم همينطور خانم. مامان با بقيه معلم‌هايي كه مي‌شناخت هم احوال‌پرسي كرد و از اينكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهي و از همه خداحافظي كرد و خارج شديم. معلم نقاشي دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحاليكه صدايش مي لرزيد گفت: خانم من نميدانستم...

    مامان حرفش را قطع كرد و گفت: خواهش ميكنم خانم بفرماييد چايتان سرد مي شود. معلم نقاشي يك قدم نزديكتر آمد و خواست چيزي بگويد كه مامان گفت: فكر مي‌كنم نمره 10 براي واقع‌بيني يك كودك خيلي كم است. اينطور نيست؟ معلم نقاشي گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشي بازهم دستش را دراز كرد و اين بار با دودست دست‌هاي مامان را فشار داد. مامان از خانم مدير هم خداحافظي كرد. آن روز عصر برادرم خندان درحالي‌كه داخل راهروي خانه لي‌‌لي مي‌كرد، آمد و تا مامان را ديد دفتر نقاشي را بازكرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشي روي نمره قبلي خط كشيده بود و نمره 20 جايش نوشته بود. داداش خيلي خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فكر كنم ديروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندي زد و او را بوسيد و گفت: بله نقاشي پسر من عاليه! و طوري كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟

    من هم گفتم: آره خيلي خوب كشيده، اما صدايم لرزيد و نتوانستم جلوي گريه‌ام را بگيرم. داداش گفت: چرا گريه مي‌كني؟ گفتم آخه من يه دخترم!!!!!

  4. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #993
    Registered User Don Corleone آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    Everywhere
    نگارشها
    57

    پاسخ : مادرم يك چشم نداشت



    میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

    وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

    وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

    وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.

    همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.

    پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

    بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.

    راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟

    مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

    مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.

    برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

    برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.

    تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد

  6. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #994
    Registered User Don Corleone آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    Everywhere
    نگارشها
    57

    زود قضاوت نکنیم



    مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله‏اش در قطار نشسته بود.

    در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

    به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.

    دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : “ پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند ” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

    کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

    ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.”

    زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.

    باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

    او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.

    زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند : “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”

    مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.

    امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.

  8. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #995
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : زود قضاوت نکنیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط Don Corleone نمایش پست ها


    مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله‏اش در قطار نشسته بود.

    در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

    به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.

    دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : “ پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند ” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

    کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

    ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.”

    زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.

    باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

    او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.

    زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند : “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”

    مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.

    امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.
    این داستان رو نزدیک به 100000000000000000000 ملیون بار شنیدم و خوندم و فیلم کوتاهش رو دیدم ولی واقعا هربار جذاب تر از باره گذشتست ...

    واقعا که داستانه جالبیه ...




    برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.

    تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد
    این هم بسیار جالب بود ...

    تشکر فراوان میکنم از دوسته خوبمون Don Corleone ، ممنونم زحمت میکشی ...

    منتظره باقی داستان های زیبا هستیم .
    vi veri veniversum vivus vici
    به قدرت حقیقت ، من جهان هستی رو فتح میکنم

  10. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #996
    Registered User Don Corleone آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    Everywhere
    نگارشها
    57

    عاقبت یک آرزوی نسنجیده



    مردی ناخوش و خسته شده بود از اینکه باید هر روز به سر کار برود درحالیکه همسرش در خانه به سر میبرد

    و بعلاوه به او حسودیش شد، چرا که همسرش بسیاری تعاریف و آرزو و تبریک در روز زن دریافت کرده بود

    دلش خواست که همسرش بفهمد که او چه کارهایی انجام میدهد

    پس آرزو کرد :

    خدای عزیزم، من هر روز، روزی ۸ ساعت سر کار میروم درحالیکه همسرم فقط در خانه میماند. میخواهم او بداند که من چه سختی را تحمل میکنم. پس تقاضا دارم که اجازه دهی بدن من و او با هم جابجا شود، تنها برای یک روز. آمین

    خداوند با حکمت بیکرانش آروزی مرد را برآورده کرد

    فردا صبح مرد به عنوان یک زن، از خواب بیدار شد

    از جایش برخاست

    برای همسرش صبحانه حاضر کرد، بچه ها را بیدار کرد

    لباس های مدرسه بچه ها را مرتب کرد، به آنها صبحانه داد

    ناهارشان را بسته بندی کرد، آنها را به مدرسه برد

    به خانه برگشت و لباسها را برای بردن به خشکشویی برداشت

    آنها را به خشکشویی داد و به بانک رفت تا حساب پس انداز باز کند

    به خواروبار فروشی رفت

    سپس خریدهایش را به خانه برد

    قبضها و صورتحسابها را پرداخت کرد و مانده حسابها را در دفتر خرج بررسی کرد

    جای خواب گربه را تمیز کرد و سگ را حمام کرد

    ساعت دقیقا ۱ شد

    و با عجله تختها را مرتب کرد

    لباس ها را شست

    جاروبرقی کشید، گردگیری کرد و کف آشپزخانه را جارو و طی کشید

    سرعت رفت به مدرسه تا بچه ها را بردارد و در راه خانه با هم بحث کردند

    شیر و کیک برایشان ریخت

    و بچه ها را سازماندهی کرد تا تکالیفشان را انجام دهند

    سپس میز اتو را برداشت و در حین تماشای تلویزیون لباس ها را اتو زد

    ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر,

    سیب زمینیها را پوست کند و سبزی ها را برای درست کردن سالاد شست

    گوشت قل قلی درست کرد و لوبیاهای تازه را برای شام آماده کرد

    بعد از شام

    آشپزخانه را تمیز کرد و ماشین ظرفشویی را روشن کرد .

    لباسها را تا کرد، بچه ها را حمام کرد و آنها را خواباند

    ساعت ۹ شب

    او بسیار خسته بود و با اینکه هنوز همه کارهای روزانه اش تمام نشده بود به تختخواب رفت تا عشق بازی کند

    او بیدار شد و سریع کنار تختش زانو زد و گفت:

    خدایا! من نمیدانستم که به چه چیزی داشتم می اندیشیدم. من خیلی اشتباه کردم که به خانه ماندن همسرم حسودی می کردم. خواهش میکنم، آه، آه، لطفا بیا قرارمان را برگردانیم. آمین

    خداوند با حکمت بیکرانش پاسخ داد:

    پسرم میدانم که اکنون درس خود را آموختی و من خوشحال خواهم شد که همه چیز را به روال گذشته اش بازگردانم. اما تو باید ۹ ماه صبر کنی چرا که دیشب باردار شدی

  12. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #997
    Registered User Don Corleone آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    Everywhere
    نگارشها
    57

    چنگیزخان مغول و شاهین اش



    یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

    آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

    بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

    چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.

    اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

    این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.

    ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

    یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

    و بر بال دیگرش نوشتند:

    هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است

  14. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #998
    Registered User Don Corleone آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    Everywhere
    نگارشها
    57

    وکیل

    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان
    زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را
    نزد او فرستادند.

    مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله

    از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.

    نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

    وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

    مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

    وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

    مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

    وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

    مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...

    وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

  16. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #999
    Registered User Don Corleone آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    Everywhere
    نگارشها
    57

    پنج دقیقه بیشتر



    زن و مردی روی نیمکت پارکی نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می

    کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می

    رود پسر من است. مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی! و در ادامه گفت او هم پسر من است

    و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد.

    مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: سامی! وقت رفتن است.

    سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت...

    بابا جان فقط 5 دقیقه. باشه؟

    مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و

    پدر دوباره فرزندش را صدا زد: سامی دیر می شود برویم. ولی سامی باز خواهش کرد 5

    دقیقه... این دفعه قول می دهم.

    مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید، ولی

    فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟

    مرد جواب داد: دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت

    و کشت. من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه

    می خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم. سامی فکر

    می کند که 5 دقیقه بیش تر برای بازی کردن وقت دارد، ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه

    بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی

    توانم بودن در کنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه کنم.

    بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه می شه. 5 دقیقه، 10 دقیقه، و حتی یک

    روز در کنار عزیزان و خانواده، می تونه به خاطره ای فراموش نشدنی تبدیل بشه. ما

    گاهی آن قدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره می کنیم که واقعا ً وقت، انرژی، فکر و

    حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم. روزها و لحظاتی رو که دیگه امکان

    بازگردوندنش رو نداریم.

    ضرر نمی کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید.

    یک روز در کنار خانواده، یک وعده غذا خوردن در طبیعت، خوردن چای که روی آتیش درست

    شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه.

    قدر عزیزانتون رو بدونید. همیشه می شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند، اما

    همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر و فرزند در کنار ما نیست. ممکنه روزی سایه

    عزیزانمون توی زندگی ما نباشه

  18. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #1000
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : پنج دقیقه بیشتر

    بابا اشکمون ور دراوردی خو ....


    ولی مرسی ، واقعا مفید بود و مارو مجبور کرد چند جا تماس بگیریم ...

  20. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #1001
    Registered User Don Corleone آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    Everywhere
    نگارشها
    57

    مرد گمشده در جزیره



    کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.

    این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...

    روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.

    به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!

    مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .

    صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!

    وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟

    ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم

  22. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  23. #1002
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : عاقبت یک آرزوی نسنجیده

    پسرم میدانم که اکنون درس خود را آموختی و من خوشحال خواهم شد که همه چیز را به روال گذشته اش بازگردانم. اما تو باید ۹ ماه صبر کنی چرا که دیشب باردار شدی




    ها ها ها ها ها ، کلی وخندیدم ... دمت گرم ...

  24. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #1003
    Registered User Don Corleone آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    Everywhere
    نگارشها
    57

    پشت هر مرد موفقی یک زن موفق وجود دارد



    توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس …

    برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.

    او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”

    پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.

    هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.

    ” زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین

  26. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  27. #1004

    پاسخ : پشت هر مرد موفقی یک زن موفق وجود دارد

    وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
    سلام

    این جالب بود

    اسم نویسنده رو بزاری خوب می شه ...

    اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم


  28. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  29. #1005
    Registered User Don Corleone آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    Everywhere
    نگارشها
    57

    پاسخ : پشت هر مرد موفقی یک زن موفق وجود دارد

    نقل قول نوشته اصلی توسط Shafagh نمایش پست ها

    سلام
    این جالب بود
    اسم نویسنده رو بزاری خوب می شه ...
    راستش دوست عزیز بیشتر این داستان ها از زبان عامیانه نقل شده و مرجع دقیقی براشون نوشته نشده ولی بعضی از اون ها هم ماله مرکز داستان نویسی مردمیه و اسم و مشخصات نویسنده در اون ها نوشته شده که از این به بعد این نمونه داستان ها رو با ذکر نام قرار میدم.


  30. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ