Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 75 از 77 نخستنخست ... 25657374757677 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1,111 تا 1,125 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #1111
    Registered User Sasuke-Naruto آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    دهکده کونوها (تهران)
    نگارشها
    1,124

    پاسخ : داستان های کوتاه

    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
    دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
    نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
    و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
    عصبانی بودم.
    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
    تقاضای او همین بود.
    همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

    گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
    خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
    آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
    آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
    آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
    چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
    فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

    اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

    نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
    مسخره ش کنن .
    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
    نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
    آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
    سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
    خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
    سلسله موي دوست حلقه دام بلاست*هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست


  2. 9 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #1112
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : داستان های کوتاه

    گفتم : خدايا از همه دلگيرم
    گفت : حتي از من؟
    گفتم خدايا دلم را ربودند!
    گفت: پيش از من؟
    گفتم : خدايا چقدر دوري ؟
    گفت :‌تو يا من ؟
    گفتم : خدايا تنها ترينم
    گفت : بيشتر از من ؟
    گفتم : خدايا كمك خواستم
    گفت : از غير من ؟
    گفتم : خدايا دوستت دارم
    گفت :‌بيش از من ؟
    گفتم : خدايا انقدر نگو من
    گفت: من تو ام و تو من
    vi veri veniversum vivus vici
    به قدرت حقیقت ، من جهان هستی رو فتح میکنم

  4. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #1113
    مدیر بازنشسته بخش فرهنگ Roksana آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    841

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد
    شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر
    استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
    زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست
    دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
    ... زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد
    با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
    به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند،
    شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.
    زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.
    شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که
    گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن"
    چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که
    در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
    *عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست.
    فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید
    *
    دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
    گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
    ترا من چشم در راهم...

  6. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #1114
    مدیر بازنشسته بخش فرهنگ Roksana آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    841

    پاسخ : داستان های کوتاه

    پیرمردی عاشق بود که با همسر خود زندگی می کرد دست بر قضا این پیر زن شبا خورو پف می کرد وپیر مرد عاشق هیچ شب نمی خوابید تا همسرش راحت بخوابد. .روزی به همسر خود گفت که من تا حالا هیچ وقت چیزی به تو نگفتم اما من پیر هم به خواب نیاز دارم من خست......ه ام تو شبها خورو پف می کنی و من نمی توانم بخوابم.....
    پیر زن گفت :این ها دروغه اگه راست بود از اول به من می گفتی بعد این همه عشق که به پات ریختم حالا پشیم...ونی و بهونه می یاری... چه شبی بود پر از دعوا و... پیر مرد عاشق برای ثابت کر دن حرفش شب وقتی زنش خوابید صداش رو ضبط کرد .
    صبح پیر مرد هر کاری کرد زنش بیدار شه اما نشد ..... از اون به بعد بود كه پير مرد عاشق شبا با صدای خوروپف زنش که ضبط کرده بود خوابش ميبرد و می گفت ای کاش نمی گفتم....

  8. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #1115
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    حکایت شیری که عاشق آهو شد

    شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

    شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.

    از دور مواظبش بود…

    پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست ، شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.

    دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

    گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.

    با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.

    و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

    نتیجه اخلاقی :
    هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید
    اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .



    really?

  10. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #1116
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    اعتقاداتتان را چند می فروشید؟

    بسم الله
    مقیم لندن بود،
    تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود
    و کرایه را می پردازد.
    راننده بقیه پول را که برمی گرداند
    20 سنت اضافه تر می دهد !

    می گفت:
    چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم
    که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟

    آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم
    و گفتم آقا این را زیاد دادی ...


    گذشت و به مقصد رسیدیم.
    موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت
    آقا از شما ممنونم.
    پرسیدم بابت چی؟
    گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم
    اما هنوز کمی مردد بودم.
    وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.
    با خودم شرط کردم
    اگر بیست سنت را پس دادید بیایم.
    فردا خدمت می رسیم !

    تعریف می کرد:
    تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد.
    من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم !!


  12. 12 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #1117
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : داستان های کوتاه

    گفتم: خدایا از همه دلگیرم ،گفت :حتی از من؟
    گفتم:خدایا دلم را ربودند،گفت:پیش ازمن؟
    گفتم:خدایا چقدر دوری،گفت:تو یا من؟
    گفتم: خدایا تنها ترینم ، گفت:پس من؟
    گفتم:خدایا کمک خواستم،گفت :از غیر از من؟
    گفتم :خدایا دو،ستت دارم،گفت:بیش از من!!!!!؟؟؟؟؟

  14. 13 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #1118
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : داستان های کوتاه

    ثروت کورش

    زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.

  16. 12 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #1119
    مدیر بازنشسته بخش فرهنگ Roksana آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    841

    پاسخ : داستان های کوتاه

    سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.

    آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر ...مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.

    هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.....

  18. 12 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #1120
    مدیر بازنشسته بخش فرهنگ Roksana آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    841

    پاسخ : داستان های کوتاه

    پدری دست بر شانه دخترش گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟
    دخترجواب داد:من میزنم
    پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
    با ناراحتی از کناردختر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ...
    دخترم من میزنم یا تو؟
    ... ... این باردختر جواب داد شما میزنی؟
    پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟
    دختر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی

  20. 13 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #1121
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : داستان های کوتاه

    داستان های کوتاه
    ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم، مثلا قایم باشک
    دیوانگی فریاد زد قبول، پس من چشم میزارم، چون کسی نمیخواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.
    دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد، یک… دو… سه…
    همه به دنبال جایی بودند تا قایم شوند، نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی شد، اصالت به میان ابرها رفت و هوس به مرکز زمین، دروغ که میگفت به اعماق کویر خواهد رفت، به اعماق دریا رفت، طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت، حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.
    آرام آرام همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان میشمرد، اما عشق هنوز معطل بود و نمیدانست به کجا برود، تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است.
    دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک میشد که عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست.
    دیوانگی فریاد زد دارم میام، دارم میام
    همان اول کار تنبلی را دید، تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود، بعد هم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسید، اما از عشق خبری نبود. دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
    دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد، صدای ناله ای بلند شد.
    عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد، دستها یش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون میچکید زیرا شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود.
    دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت، حالا من چکار کنم؟ چگونه میتوانم جبران کنم؟
    عشق جواب داد مهم نیست دوست من، تو دیگه نمیتونی کاری کنی، فقط ازت خواهش میکنم از این به بعد یار من باش، همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم، و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک میکشند!

  22. 11 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  23. #1122
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : داستان های کوتاه

    میگویند مریلین مونرو زمانی نامه ای به البرت اینشتین نوشت با این مضمون، (فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم، بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو خواهند شد، چه محشری میشوند). آقای اینشتین هم در جواب نوشته بودند، (ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی، واقعا هم که چه غوغایی میشود ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسواییه بزرگی به پا میشود)

  24. 11 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #1123
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : داستان های کوتاه

    آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود. اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت. قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند : پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر... دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود. گفتم حرف اش را هم نزنيد. بعد قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان نگيرد. قبول كردم. حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد. با سرطان و تصادف. كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند.


    پرسه در حوالی زندگی، روایت مصطفی مستور
    در هر شرایطی از زندگی که باشی. هر چقدر هم که ناجور باشد. هست چیز هایی که بتوانی بابتش از خدا تشکر کنی. مثلا امروز دیالیز نمی شوی.با چشمانت می توانی ببینی.می توانی گریه کنی. می توانی داد بزنی. می شنوی. و هنوز زنده ای و وقت داری و...
    بنگر... تو پر از معجزه ای

  26. 10 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  27. #1124
    مدیر بازنشسته بخش فرهنگ Roksana آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    841

    پاسخ : داستان های کوتاه

    در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.

  28. 10 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  29. #1125
    مدیر بازنشسته بخش فرهنگ Roksana آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    841

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزي مردي داخل چاله اي افتاد و بسيار دردش آمد ... يک روحاني او را ديد و گفت :حتما گناهي انجام داده اي!

    يک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! يک روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه کرد! يک يوگيست به او گفت : اين چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!! يک پزشک براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت! يک پرستار کنار چاله ايستاد و با او گريه کرد! يک روانشناس او را تحريک کرد تا دلايلي را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند! يک تقويت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است! يک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود يکي از پاهات رو بشکني!!! سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!
    آنکه مي تواند، انجام مي دهد و آنکه نمي تواند، انتقاد مي کند.
    جرج برناردشاو

  30. 9 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ