Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 76 از 77 نخستنخست ... 266674757677 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1,126 تا 1,140 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #1126
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    درس زندگی

    دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن.
    پدر يه جورايي مي‌ترسيد، واسه همين به دخترش گفت: عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.
    دختر کوچيک گفت: نه بابا، تو دستِ منو بگير
    پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد: چه فرقی می‌کنه؟
    دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي برام بيوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما
    اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان ميدونم هر اتفاقي هم که بيفته، هيچ وقت دستم رو ول نمي‌کني.
    در هر رابطه دوستی‌ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست؛ به عهد و پیمان‌هاش هست. پس
    دست کسی رو که دوست داری رو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رو بگیره.....!ا

    really?

  2. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #1127
    مدیر بازنشسته بخش فرهنگ Roksana آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    841

    پاسخ : داستان های کوتاه

    مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
    پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
    سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
    پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

    پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

    پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

    پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

    مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
    اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

    مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
    زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
    در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
    دلگشا . آینده روزی هست پیدا ، بی گمان با او.
    گَرَم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمیکاهم .
    ترا من چشم در راهم...

  4. 10 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #1128
    Registered User Sasuke-Naruto آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    دهکده کونوها (تهران)
    نگارشها
    1,124

    پاسخ : داستان های کوتاه

    شقایق
    (یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
    - پلاک 21 ؟!
    سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
    چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
    شقایق
    (یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
    - پلاک 21 ؟!
    سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
    چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
    دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.
    آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
    - شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...
    خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:
    - سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!
    اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.
    بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...
    بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.
    روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:
    - شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.
    به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.
    می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...
    حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:
    - رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...
    چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...
    روز آخر به من گفت:
    - نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.
    سلسله موي دوست حلقه دام بلاست*هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست


  6. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #1129
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزي مردي به سفر مي رود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه مي شود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم مي گيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مي نويسد اما در تايپ آدرس اشتباه مي كند و بدون اينکه متوجه شود ، نامه را مي فرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا آشنا...يان داشته باشه به سراغ کامپيوتر مي رود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش مي کند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش مي رود و مادرش را بر نقش زمين مي بيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

    گيرنده : همسر عزيزم

    موضوع : من رسيدم

    ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش آنها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا ميايد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه !!
    vi veri veniversum vivus vici
    به قدرت حقیقت ، من جهان هستی رو فتح میکنم

  8. 9 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #1130
    مدیر بازنشسته بخش فرهنگ Roksana آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    841

    Red face پاسخ : داستان های کوتاه

    موشی در مزرعه تله موش دید...
    موضوع را با مرغ و گوسفند و گاو در میان گذاشت
    همگی گفتند: تله موش مشکل توست و به ما ربطی ندارد،
    ماری در تله موش افتاد و زن صاحب مزرعه را نیش زد،
    از مرغ برایش سوپ درست کردند،
    از عیادت کنندگان با گوشت گوسفند پذیرایی کردند،
    گاو را برای مراسم ختم سر بریدند...
    و در تمام این ماجرا
    موش از درون سوراخ خود نظاره گر مشکلی بود که به دیگران ربطی نداشت ...

  10. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #1131
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    این داستان به قرن 15 بر می‌گردد



    در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می كردند.
    برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می‌بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می‌شد تن می‌داد.

    در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می‌پروراندند.
    هر دوشان آرزو می‌كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می‌دانستند كه پدرشان هرگز نمی‌تواند آن ها
    را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.



    یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند.
    با سكه قرعه انداختند و بازنده می‌بایست برای كار در معدن به جنوب می‌رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می‌كرد
    تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش
    را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می‌كرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.

    **********************

    آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند.
    آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال
    به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می‌كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند.
    نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از
    نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

    وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده
    پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی
    به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود
    تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست،
    تو حالا می‌توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میكنم.

    تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد.
    سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می‌كرد
    به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی‌توانم به نورنبرگ بروم،
    دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته
    و در دست راستم درد شدیدی را حس می‌كنم، به طوری كه حتی نمی‌توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم.
    من نمی‌توانم با مداد یا قلم مو كار كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده.

    بیش از 450 سال از آن قضیه می‌گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاری ها و آبرنگ ها
    و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.

    یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود،
    دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود،
    به تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد اما جهانیان احساساتش
    را متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" نامیدند.

    این اثر خارق العاده را مشاهده كنید.



    اندیشه كنید و به خاطر بسپارید كه مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می‌یابند
    به یاد کسانی که چقدر دوستمان داشته اند ولی ما فراموش کرده ایـــــــــــــــم.

  12. 12 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #1132
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    داستان تعقيب سارقان موتورسوار‎

    گشنه هستید احساس ضعف مي‌كنيد و عصبي شده‌ايد. ترجيح مي‌دهيد در آن حالت با موتورسيكلت رانندگي نكنيد. مي‌دانيد كه بهتر است پس از خوردن غذايي سبك به مسيرتان ادامه بدهيد و به خانه برويد. مقابل يك فست‌فود توقف مي‌كنيد و موتورسيكلت‌تان را خاموش مي‌كنيد و آن را روي جك مي‌گذاريد.

    در همين لحظه مي‌بينييد كه دو موتورسوار كيف يك خانم را از او مي‌قاپند و فرار مي‌كنند. موتور را روشن و سارقان را تعقيب مي‌كنيد. براي اين كه به شهروندان آسيبي نرسد، دست‌تان را روي بوق مي‌گذاريد. موتورسيكلت سارقان با سرعت ميان اتومبيل‌ها ويراژ مي‌دهد.
    در يك تقاطع يك اتومبيل پليس مي‌بينيد و با دست به آنها علامت مي‌دهيد كه در تعقيب موتورسيكلت جلويي هستيد. اتومبيل پليس آژير را روشن مي‌كند و به دنبال شما مي‌آيد اما چند لحظه بعد در ترافيك گرفتار مي‌شود. كمي جلوتر ناگهان يك مسافر درِ سمت چپ يك پرايد مسافركش را باز مي‌كند تا پياده شود. شما كه انتظار نداشتيد درِ سمت راننده باز شود، با آن برخورد مي‌كنيد و روي زمين مي‌افتيد. راننده پرايد كه مي‌داند مقصر است، فرار مي‌كند. از جايتان بلند مي‌شويد.
    فرمان موتورسيكلت‌تان شكسته است و ديگر نمي‌توانيد سوار آن شويد. با شنيدن يك صدا به انتهاي خيابان نگاه مي‌كنيد و مي‌بينيد كه سارقان با يك اتومبيل تصادف كرده‌اند. به طرف آنها مي‌دويد، اما مي‌بينيد كه سارقان دوباره سوار موتورسيكلت‌شان مي‌شوند و فرار مي‌كنند. آن طرف خيابان يك موتورسيكلت پليسي bmw پارك است. به طرف آن مي‌رويد.
    كاسكت روي زين را برمي‌داريد، آن را به سر مي‌كنيد و سوار bmw مي‌شويد و به دنبال سارقان مي‌رويد.
    آژير را روشن مي‌كنيد. در ميان راه متوجه مي‌شويد كه عابران پياده روي لبه جدول نشسته‌اند و آش مي‌خورند. دلتان تير مي‌كشد.

    با خودتان مي‌گوييد كه اگر بيخودي خودتان را درگير اين ماجرا نكرده بوديد، حالا مي‌توانستيد با خيال راحت روي موتورتان بنشينيد و آش داغ و نان سنگك بخوريد.
    به خاطر مي‌آوريد كه موتورسيكلت‌تان داغون شده، اما چون بيمه بود نگران خسارت وارده و هزينه تعمير نمي‌شويد. يكي از سارقان كه مي‌بيند شما آنها را رها نمي‌كنيد، كيفي كه قاپيده است را به عقب پرتاب مي‌كند تا دست از سرش برداريد. شما توقف مي‌كنيد و كيف را برمي‌داريد.
    اما با خودتان فكر مي‌كنيد كه اگر آن سارقان گرفتار قانون نشوند، باز هم به سرقت ادامه مي دهند و كيف شهروندان را مي‌قاپند و زندگي را براي مدتي كوتاه يا شايد هميشه، زهرمارشان مي‌كنند. دوباره حركت مي‌كنيد.

    به خودتان قول مي‌دهيد كه اگر آنها را دستگير كرديد، دو كاسه آش داغ به خودتان جايزه بدهيد. با تصور كاسه آش شله‌قلمكار كه روي آن پياز و نعناع و دارچين است، انرژي مي‌گيريد. با سرعت خودتان را به سارقان مي‌رسانيد و ناگهان موتورسيكلت bmw را رها مي‌كنيد و روي آنها مي‌پريد. موتورسيكلت سارقان منحرف مي‌شود و هر سه نفرتان روي زمين مي‌افتيد.
    كسي آب خنك روي صورت‌تان مي‌پاشد. چشم‌هايتان را باز مي‌كنيد. مي‌بينيد كه روي زمين دراز كشيده‌ايد و مردم به دورتان حلقه زده‌اند. از اين كه زنده هستيد و توانستيد سارقان را دستگير كنيد، خوشحال هستيد. چند نفر از عابران كاسه آش به دست دارند.
    از جايتان بلند مي‌شويد و خودتان را مي‌تكانيد. اما ناگهان مي‌بينيد كه اثري از موتورسوارهاي سارق نيست و موتورسيكلت‌تان با فرماني شكسته روي زمين افتاده است. متوجه مي‌شويد كه به خاطر گرسنگي احساس ضعف كرده‌ايد و پس از تصادف با درِ پرايد مسافركش بيهوش شده‌ايد و تمام ماجراي سارقان را در خواب ديده‌ايد. در همين لحظه يك مامور پليس جلو مي‌آيد و به دست‌هاي شما دستبند مي‌زند.
    - چي شده؟ اشتباه گرفته‌ايد.
    - اين بعدا مشخص مي‌شود.
    - من فقط گرسنه بودم .
    - معلومه! همه دزدها به خاطر گرسنگي كيف‌قاپي مي‌كنند.
    - كيف‌قاپي؟
    مأمور پليس يك كيف زنانه را به شما نشان مي‌دهد و مي‌گويد:
    - اين اينجا كنار تو روي زمين بود. مشخصات آن مطابق كيفي است كه چند دقيقه قبل، يك موتورسوار همين حوالي از يك خانم دزديد.
    وقتي مي‌خواهيد به مأمور پليس پاسخ بدهيد، ناگهان گلويتان خشك مي‌شود و سرفه مي‌كنيد. شما را سوار اتومبيل پليس مي‌كنند، اما همچنان سرفه مي‌كنيد و نمي‌توانيد حرف بزنيد. به اين فكر مي‌كنيد كه سارقان كيف را كنار شما رها كرده‌اند و رفته‌اند تا ديگر قهرمان‌بازي در نياوريد و دنبال‌شان راه نيفتيد.
    در كلانتري، خانمي كه صاحب كيف بود، شما را شناسايي مي‌كند و مي‌گويد:
    - خودش بود! شك ندارم!

  14. 7 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #1133
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    زندگی ویلان!

    هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم.
    در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي
    را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

    ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود.
    از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت.
    ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

    روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش
    را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

    ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد،
    نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...

    من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران
    روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه
    نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

    کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند
    زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

    هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب،
    آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

    بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
    همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!

    ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
    تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
    - گفتم: نه !
    گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
    - گفتم: نه !
    گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
    - گفتم: نه !
    گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
    - گفتم نه
    گفت» تا حالا به یک مسابقه تنیس جذاب رفتی؟
    - گفتم نه !
    گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
    - گفتم: نه !
    گفت: اصلا عاشق بودي؟
    - گفتم: نه
    گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
    - گفتم: نه !
    گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
    - با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!

    ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....

    حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم.
    به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود.
    ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت.
    جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.
    ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
    - جواب دادم: نه !
    ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني!






  16. 10 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #1134
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    مردم

    دختری 15 ساله ، نوزادی 1 ساله به بغل داشت... ((مردم)) زیرلب بهش میگفتن فاحشه!
    ، اما هیچ کس نمیدونست که به این دختر در 13 سالگی تجاوز شده بود...!

    ... پسری 23 ساله رو ((مردم)) "تنبل چاقالو" صداش میکردن
    ، اما هیچ کس نمیدونست پسر بخاطر بیماریشه که اضافه وزن داره...!
    ...
    ((مردم)) زنی 40 ساله رو "سنگدل" خطاب میکردن ، چون هیچ وقت روزا خونه نبود تا با بچه هاش بازی کنه و به کارهاشون برسه ،
    اما هیچ کس نمیدونست زن بیوه ست ، و برای پر کردن شکم بچه هاش باید سخت کار کنه!

    مردی 57 ساله رو ((مردم)) "بی ریخت" صدا میکردن ،
    اما هیچ کس نمیدونست که مرد زیبایی صورتش را در راه حفظ وطنش فدا کرده !

    و هرروز مردم من و تو رو به غلط قضاوت میکنن...!موافقین؟

  18. 12 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #1135
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    سر کلاس ، درس عشق

    سر کلاس درس معلم پرسيد:هي بچه ها چه کسي مي دونه عشق چيه؟
    هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند
    ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود.
    لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد .بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟

    لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت:عشق؟
    دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق... ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟
    معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم
    لنا گفت:بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهيشو حفظ کنيد


    من شخصي رو دوست داشتم و دارم از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم
    براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه.
    گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري...
    من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي عشنگي بود
    sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم
    از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت
    خيلي گرم بودن عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو بهخاطرش از دست بدي
    عشق يعني از هر چيزو هز کسي به خاطرش بگذري اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن
    اما عشق من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد
    فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود
    پدرم مي خواست عشق منو بزنه ولي من طاقت نداشتم نمي تونستم ببينم پدرم عشق منو مي زنه
    رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش مي کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه
    من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ...
    و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست
    عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راححتيش تحمل کني.
    بعد از اين موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و ازون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت
    اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لناي عزيز هميشه دوست داشتم و دارم من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم منتظرت مي مونم شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو (ب.ش)

    لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود
    معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت:آره دخترم مي توني بشيني لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن
    ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان
    لنا بلند شد و گفت: چه کسي ؟
    ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد آره لناي قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن...
    لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد
    خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشد
    خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد

  20. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #1136
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : داستان های کوتاه

    زیبا ترین جملات در یک نامه ...
    نامه چاپلین به دخترش



    ژرالدین دخترم:
    اینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.
    نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن٬ به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تولیسدورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.
    تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بینم.
    شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد٬ در گوشه ای بنشین ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بیدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پیرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
    من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین٬ رویا.......
    رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه٬ فرشته ای می دیدم به روی آسمان٬ که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره . اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.
    زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
    ...................................تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهای دور٬ بس

    قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی شنیدنی است‌:

    داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.

    با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی

    زد . داستان من به کار تو نمی آید ٬ از تو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است:چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ٬ خود گریستم .
    ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسیقی نیست .
    نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ٬ آنتحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ٬ فقط این نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .

    گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .

    و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
    نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟
    اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .
    همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .
    من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."
    جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی یافت .
    اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .
    آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .
    شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند .
    دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......
    .......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .
    به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
    برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .

    اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
    بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر

    نخواهد کرد.....

  22. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  23. #1137
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    سرباز آمریکایی


    سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:
    پدر ومادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.
    رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.

    پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. پسر ادامه داد :
    ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست ویک پای خود را از دست داده است، و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهماجازه دهید او با ما زندگی کند.

    پدرش گفت: ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.
    پسر گفت: نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند آنها در جواب گفتند:
    نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنى ،دراین هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

    چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه
    سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
    پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
    با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.
    پسر آنها یک دست و پا نداشت !

  24. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #1138
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    رفیق با مرام


    پسری باخانوادش دعواش شد و از خانه زد بیرون و رفت خونه یکی از دوستاش یک ماه موند
    بعد از یک ماه دختری را سرکوچه میبیند و بهش تیکه میندازد یکی از دوستاش میگه میدونی این کی بود ؟!!!!!!!!
    میگه نه!! میگه این خواهر همون رفیقت بود که تو یه ماه خونشون بودی .
    عذاب وجدان میگیره میره خونه رفیقش .
    رفیقش داشت مشروب میخورد به رفیقیش میگه ببخشید من سر کوچه به دختری تیکه انداختم ولی نمی دونستم خواهرتو بود !
    دوستش پیکشو میبره بالا میگه به سلامتی رفیقی که یه ماه خونمون خورد ,خوابید ولی خواهرمو نشناخت!!
    سلامتی هر چی رفیق با مرامه ...

  26. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  27. #1139
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    روزگار


    ۶ سالمه ... با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه ... چند روزی میشه که مامان خونه نیست ...
    چشاش خیلی قشنگه ... روشنه ... ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمی ده ...


    ۱۷ سالمه ... مامان واسه همیشه ما رو ترک کرد ... یعنی بابا رو ترک کرد ... لیلا بازم قهر کرده ...
    جدیدا خیلی بی رحم شده ... هرچی دلش می خواد میگه ...

    ...
    ۲۴ سالمه ... صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه ... به سلامتی لیلا خانوم عروس شده ... دوست داشتم ببینمش ... هی ...

    ۳۱ سالمه ... بابا به رحمت ایزدی شتافت ... شوهر لیلا می خواست خونه رو بخره ... دو برابر قیمت ... ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم ...

    ۴۶ سالمه ... خونه ... کله پزی ... اداره ... چلوکبابی ... اداره ... خونه ... حتی جمعه ها !

    ۵۲ سالمه ... پسر لیلا کارمند منه ... پدرسگ فتوکپی باباشه ...

    ۶۱ سالمه ... یه بارون ساده بهونه خوبی بود که هیچکس سر خاک من نباشه ...
    به جز یه نفر ... عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم ...

  28. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  29. #1140
    Registered User sasuke.sama آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    تو آسمون، زل میزنم به شما
    نگارشها
    508

    پاسخ : داستان های کوتاه

    خنده تلخ سرنوشت

    نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
    هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
    نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
    به همه لبخند می زدم
    آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
    اصلا برام مهم نبود
    من همتونو دوست دارم
    همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
    دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
    چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
    به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
    و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
    تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
    ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
    بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
    به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
    دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
    قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
    من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
    اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
    مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
    خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
    دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
    یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
    ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
    دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
    یه مرد واقعی ...
    به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
    دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
    گور بابای همه , فقط اون ,
    بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
    دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
    مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
    ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
    باید می بردمش یه جای خلوت
    خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
    وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
    عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
    بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
    امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
    خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
    از همون دور با نگاهش سلام می کرد
    بلند گفتم : - سلاممممم ...
    چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
    توی دلم یه نفر می خوند :
    گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
    گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
    آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
    برام دست تکون داد
    من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
    - سلام .
    سلام عروسک من .
    لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
    - میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
    به خودم اومدم ..
    - باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
    دسته گلو دادم بهش ...
    - وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
    سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
    حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
    - آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
    خندید .
    - ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
    - هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
    و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
    - دنیا ... نبینم اشکاتو .
    - یعنی خوشحالم نباشم ؟
    - چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
    دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
    - راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
    یه لحظه شوکه شدم ..
    - آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
    یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
    هردو نشستیم ...
    دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
    - خب ؟
    اممم راستش ...
    حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
    گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
    من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
    - چیزی شده ؟
    نه ... فقط ...
    چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
    - با من ازدواج می کنی ؟
    رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
    لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
    نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
    - دنیا.. ناراحتت کردم؟
    توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
    دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
    احساس خوبی نداشتم ...
    - دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
    دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
    کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
    با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
    نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
    - دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
    دنیا سرشو بلند کرد
    چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
    هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
    توی چشام نگاه کرد
    توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
    - منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
    یکه خوردم
    Anime Spoilerمتن پنهان: ادامه:
    - تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
    دوباره بغضش ترکید
    دیگه داشتم دیوونه می شدم
    - من .. من ....
    - تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
    دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
    - من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
    سرم داغ شده بود
    احساس سنگینی و ضعف می کردم
    از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
    می ترسیدم
    گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
    سعی کردم به هیچی فکر نکنم
    صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
    کاش همه اینا کابوس بود
    کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
    ولی همه چیز واقعی بود
    واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

    نشستم کنارش
    - به من نگاه کن...
    در هم ریخته و شکسته شده بود
    اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
    مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
    - بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
    تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
    - نمی تونم ... نمی تونم ...
    صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
    - بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
    ....

    نمی دونم ...

    هیچی یادم نیست...

    تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
    هیچی نمی فهمیدم
    انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
    قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
    تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
    حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
    آدمی که بی خود زنده بوده
    و کاش مرده بودم
    - من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
    سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
    دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
    نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
    نمی تونستم حرف بزنم
    احساس تهوع داشتم
    تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
    چطور تونست این کارو با من بکنه؟
    صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
    - من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
    زیر لب گفتم :
    - خفه شو ...

    صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
    - اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
    داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

    - خفه شو لعنتی
    یهو ساکت شد ... خشکش زد
    دستام می لرزید
    - تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
    نمی تونستم حرف بزنم
    دنیا دیگه گریه نمی کرد
    شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
    از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
    - من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
    در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
    - تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
    افتادروی زمین
    ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
    من له شده بودم
    دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
    خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
    و من ... تموم مدت .. با اون ...
    تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
    از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
    ...
    دیگه ندیدمش
    حتی یه بار
    تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
    یه احساس ترس دایمی بود
    ترس از تموم آدما
    از تموم دوست داشتنا
    و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
    دنیایی که
    به هیچ کس رحم نمی کنه
    پر از دروغهای قشنگ
    و واقعیت های تلخه
    دنیایی که
    بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .
    http://www.micro-source.ir


  30. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ