Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 77 از 77 نخستنخست ... 2767757677
نمایش نتایج: از شماره 1,141 تا 1,151 , از مجموع 1151

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #1141
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    دنیای مجردی


    ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر.
    رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »!
    گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشوبرو دانشگاه.

    رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ......
    برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفته ای »؟ گفتم:« هنوز نه »؛
    گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ».

    رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم.
    برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟ گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛
    گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار ».

    رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛
    رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ».
    دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم».
    برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ».
    گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ».
    رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ».
    برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستند گفتند باید متاهل باشی ».
    گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ».
    رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».
    گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم ».

    برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!

    really?

  2. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #1142
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    حکم بازی

    "همه چيز از يه بطری بازی شروع شد . . . ! كمی بعد از نيمه شب . . . ! روی يك ميز شش نفره همه مست و خراب . . . ! بطری چرخيد ، چرخيد و چرخيد . . . ! همه چشمها به چرخشش بود . . . ! ... ... ... حركتش كم شد . . . ! كم تر و كم تر . . . ! تا بالاخره ايستاد . . . ! سرش به طرف من بود به هر حال من بايد اطاعت می كردم . . . ! با چشم تا انتهای بطری رو طی كردم . . . ! ... آخرش رسيد به اون . . . ! نگاهم كرد و خنديد . . . ! بلند بلند می خنديد . . . ! دليل خنده هاش رو نمی فهميدم تا اينكه ساكت شد و با اون چشاش خيره شد به من. . . ! به لباش چشم دوخته بودم منتظر بودم که بگه . . . ! رو دستات راه برو يا صورتت رو با سس بشور . . . ! یا لخت شو ...! يا يه چيزی مثل همينا . . . ! كه يهو كوبيد روی ميز و ابرو هاشو تو هم كرد . . . ! گفت حکم : "عاشقم شو" . . . ! و من بايد عمل می كردم اين قانون بازی بود

  4. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #1143
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    اشک و دستمال کاغذی

    دستمال کاغذی به اشک گفت:
    قطره قطره ات طلاست
    یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
    عاشقم با من ازدواج میکنی؟
    اشک گفت:
    ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
    تو چقدر ساده ای! خوش خیال کاغذی
    توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
    چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی
    پس برو و بی خیال باش...
    عاشقی کجاست؟
    تو فقط دستمال باش!

    * * *

    دستمال کاغذی دلش شکست
    گوشه ای کنار جعبه اش نشست
    گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
    در تن سفید و نازکش دوید
    خون درد
    آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
    مثل تکه ای زباله شد
    او، ولی شبیه دیگران نشد
    چرک و زشت مثل دیگران نشد
    رفت اگر چه توی سطل آشغال
    پاک بود و عاشق و زلال
    او
    با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
    چونکه در میان قلب خود
    دانه های اشک داشت...

  6. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #1144
    Registered User ASUMA آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    محل سکونت
    جهنم همینجاست به جان خودم
    نگارشها
    4,020

    پاسخ : طنز

    طنز نیست ... (نمیدونم چرا اینجا میذارمش) دی:

    ___

    در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .

    پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است؟

    خدمتکار گفت : ٥٠ سنت

    پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : بستنى خالى چند است ؟

    خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بی‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت

    پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت :

    براى من یک بستنی بیاورید .

    خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌اش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود !
    vi veri veniversum vivus vici
    به قدرت حقیقت ، من جهان هستی رو فتح میکنم

  8. 10 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #1145
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    داستانی زیبا!

    ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم.
    یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!

    بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.

    دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.
    آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.


    توضیح:
    من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
    چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید: «این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!»

  10. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #1146
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    نسل ما!



    ما نسل بوسه های خیابانی هستیم ،
    نسل خوابیدن با اس ام اس ،
    نسل درد و دل با غریبه های مجازی ،
    نسل غیرت روی خواهر ، روشنفکری روی دختر همسایه ،


    نسل لایک و پوک از روی قرض ،
    نسل کادو های یواشکی ،
    نسل خونه خالی و دعوت شام ،
    نسل پول ماهانه ی وی پی ان ،


    نسل صف و دعوا ،
    نسل تف ، وسط پیاده رو ،
    نسل هل ، توی مترو ،
    نسل مانتو های تنگ ،
    نسل " شینیون " زیر روسری ،


    نسل شرت " play boy " هنگام سجده ،
    نسل کارگران پیر مو رنگ کرده برای جوانی و پیشنهاد کار ،
    نسل شارژهای اینترنی ،
    نسل " copy , paste " ،
    نسل عکسای لختی در ساحل دوبی ،


    نسل جمله های کوروش و دکتر ،
    نسل فتوشاپ ،
    نسل دفاع از فاح++شه ها ،
    نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس ،
    نسل سوخته ، نسل من ، نسل تو !!


  12. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #1147
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    من به مدرسه ميرفتم تا در س بخوانم


    من به مدرسه ميرفتم تا در س بخوانم
    تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي
    او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا

    من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم
    تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود
    او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت

    معلم گفته بود انشا بنويسيد
    موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت


    من نوشته بودم علم بهتر است
    مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد

    تو نوشته بودي علم بهتر است
    شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي

    او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود
    خودکارش روز قبل تمام شده بود

    معلم آن روز او را تنبيه کرد
    بقيه بچه ها به او خنديدند
    آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد
    هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد
    خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته

    شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم
    گاهي به هم گره مي خورند
    گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت


    من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار
    توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد

    تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن
    بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد

    او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش
    بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد

    سال هاي آخر دبيرستان بود
    بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده


    من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم
    تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد
    او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت

    روزنا مه چاپ شده بود
    هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت


    من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم

    تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي
    او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود

    من آن روز خوشحال تر از آن بودم
    که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است

    تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه
    آن را به به کناري انداختي

    او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه
    براي اولين بار بود در زندگي اش
    که اين همه به او توجه شده بود !!!!

    چند سال گذشت
    وقت گرفتن نتايج بود


    من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم
    تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
    او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود

    وقت قضاوت بود
    جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند


    من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند

    تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند
    او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند

    زندگي ادامه دارد
    هيچ وقت پايان نمي گيرد


    من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
    تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
    او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!
    من , تو , او
    هيچگاه در کنار هم نبوديم
    هيچگاه يکديگر را نشناختيم

    اما من و تو اگر به جاي او بوديم
    آخر داستان چگونه بود؟؟؟
    ویرایش توسط slimshady21 : 10-09-2012 در ساعت 04:11 PM

  14. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #1148
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه

    عشق


    زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”

    روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

    مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!

  16. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #1149
    مدیر بخش مترجمان slimshady21 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    هرجا
    نگارشها
    1,629

    پاسخ : داستان های کوتاه



    پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!

    دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
    پسر: خب… منزل بگم چطوره؟

    دختر: وااااای… از دست تو!

    پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟

    دختر:اه…اصلاباهات قهرم.


    پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟

    دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟

    پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.

    دختر: … واقعا که!

    پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟

    دختر: لوووس!


    پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!

    دختر: بازم گفت این کلمه رو…!

    پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه

    ضعف میدی دست من!

    دختر: من ازدست توچیکارکنم؟

    پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست

    ویکم من!

    دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!

    پسر: صفای وجودت خانوم!

    دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب

    فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن

    نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!


    پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی

    شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش

    بودم….!

    دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”

    پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری ميندازي!

    دختر: ولی من که بورم!

    پسر: باشه… فرقی نمی کنه!

    دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی

    دستام گره می خوردن… مجنون من…


    پسر: …

    دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟

    پسر: …

    دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…

    پسر: …

    دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا خيسه… فدای توبشم…

    پسر: خدا… نه… (گریه)

    دختر: چراگریه میکنی؟

    پسر: چرا نکنم… ها؟

    دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند…

    زودباش…

    پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…

    دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا

    پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم

    دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟

    پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب

    آوردم…

    دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …

    پسر: …

    دختر: دوباره ساکت شدی؟

    پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه

    بغض طولانی آوردم…!

    تک عروس گورستان!

    پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!

    اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
    نه… اشک و فاتحه
    نه… اشک و فاتحه و دلتنگی

    آروم بخواب بانوی کوچ کرده ی من…

    دیگه نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم

    نباش…!

    نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!

    بعد از تو دیگه مرد نیستم اگر بخندم…


  18. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #1150
    Registered User BLUEASh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل سکونت
    BLUEASh وطن ندارد.
    نگارشها
    127

    پاسخ : پنجاه و نه ثانیه

    این یک داستانه، چون افرادی که می میرند. نمی توانند بعد از مرگ، ماجرایی را برای زنده ها بیان کنند. در رابطه با عامل انتحاری "وحید باقری" بدون اطلاع از زمان حمله و جامعه هدف باید گفت که وی از نظر روحی و فکری آمادگی انجام حمله انتحاری را نداشته. علت آن هم ضعف پایه های اعتقادی وی یا ضعف عوامل توجیه و شکست فاحش آنها در شستشوی مغزی وی می باشد. البته در رابطه با این شخص خاص به نظر می رسد که وی از آن دسته اشخاصی است که به قول معرف از "مادرشان قهر کرده اند." او به علت آشفتگی فکری-روانی و ضعف در تجزیه و تحلیل مسائل و عدم بصیرت کافی با مختصر تحریکی حاضر به انجام این عمل شده است و دقیقا به همین علت در زمان اجرای نقشه با یک اتفاق ناخواسته و تحریک شدید حساسات وی ، از انجام عملیات منصرف می شود و حتی در جهت خنثی کردن آن اقدام می کند. تلاش پایانی وحید باقری قابل تحسین است. ولی با توجه به توصیفات داستان و هجم مواد منفجره استفاده شده کسی از این اتوبوس جان سالم به در نخواهد برد. همچنین شایان ذکر است که گروه مسئول انفجار علارقم سازمان یافته بودن غیر حرفه ای بود چرا که با توجه به تزلزل شخصیت عامل انتحاری، برنامه ریز ترور می بایست عامل انتحاری را مجهز به فرستنده از راه دور می کرد و گروه پشتیبان "یعقوب و مسلم" با تحت نظر گرفتن عامل انتحاری در صورتی که احساس می کردند به هر نحو عملیات با خطر شکست مواجه شده یا عامل انتحاری پشیمان شده به صورت کنترل از راه دور انفجار را انجام بدهند. البته بنده به شخصه برای خانمی که در داستان با سه خال توصیف شده خوشحالم که با چنین فرد ضعیف و بی اراده ای ازدواج نکرده است. البته ناگفته نماند که اگر این خانم با وحید باقری ازدواج می کرد. شاید این اتفاقات نمی افتاد. در ابتدای مطالبم به دو نکته مهم اشاره کردم اول شستشوی مغزی و دیگری پایه های اعتقادی است. شستشوی مغزی روش گروه هایی است که سردمداران آن سر در آخور های استکبار داشته و اهداف کوچک و پستی دارند و از این حربه به عنوان اولین وسیله استفاده می کنند و هدف آنها افراد بی دفاع هستند. اما کسانی هم هستند که چنان پایه های اعتقادی قوی داشته و چنان آرمان های بلندی دارند که حاضر اند از هستی خودشان دست شسته و به عنوان آخرین راه دست به چنین اقداماتی بزنند و هدف آنها دژ های مستحکم و تو در تو است. این افراد مصمم کابوس خواب و بیدار استکبار جهانی هستند.
    SERPICO

  20. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #1151
    نویسنده Piroz آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2008
    محل سکونت
    Here & There
    نگارشها
    404
    Piroz's: mangaka

    پاسخ : پنجاه و نه ثانیه

    شروع داستان برام ملموس نبود .اسم داستان و اون دو نقطه ی توضیح و معشوقه ی هیولا وارش .کمی دیر در جریان روایت داستان قرار گرفتم اما چند جمله ی پایانی داستان تخیل منو به خوبی در خودش حل کرد شبیه عبور ناگهانی سکانس هایی مهم و سکون . سکوت . بطوری که صدای سوت ممتد را با انفجاری که توی داستان انتطارشو داشتم . برام تداعی کرد. بنظرم داستان خوبی بود اما جای کار بیشتری داشت .

    نتیجه ی داستان هم از نظر من حس هم نوع دوستی بود. حس هم نوع دوستی عشق و دوست داشتن برتر قلبی بهتر از اعتقادات زبانی و فکری.


  22. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ