Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 15 , از مجموع 22

موضوع: داستان های علمی

  1. #1
    Gol D.Ace
    Guest

    داستان های علمی

    هر کدوم ا ز دوستان داستان علمی میدونه ویاد وزاره
    و یا علمی تخیلی میدونه بزاره
    ویرایش توسط Gol D.Ace : 12-26-2009 در ساعت 01:40 PM

  2. سپاس


  3. #2
    Gol D.Ace
    Guest

    پاسخ : داستان های علمی

    پرفسور فايربرنر "Fire Burner"، با دقت موضوعی را برای همکارش توضیح می داد. او می گفت: ادراک زمانی، بر ساختار جهان هستی، استوار است. هنگامی که جهان منبسط می شود، ما احساس می کنیم که زمان به جلو می رود و وقتی که جهان منقبض می شود، ما تصور می کنیم، زمان به عقب باز می گردد. حال اگر بتوانیم به نوعی، جهان را وادار کنیم که در حالت سکون قرار گرفته و منبسط و منقبض نشود، در آن صورت می توانيم زمان را نیز متوقف کنيم!

    آقای اتکینز "Etkins" که شیفته این تئوری شده بود، گفت: اما پروفسور! شما که نمی توانید جهان را به حالت سکون درآورید...

    پرفسور به علامت تایید سری تکان داد و گفت: درست است. ولی با این وجود، من می توانم بخشی از جهان را به حالت سکون در آورم! برای این منظور تنها کافی است که حرکت سفینه را برای مدتی، کاملا متوقف کنم. در این صورت زمان برای ما از حرکت خواهد ایستاد و ما می توانیم مطابق میل خود به زمان های آینده و یا گذشته سفر کنیم، و جالب اینجاست که کل زمان سفر نیز، در کمتر از یک لحظه صورت خواهد گرفت. هنگامی که زمان برای ما متوقف می شود، تمام بخش های جهان در حال انبساط خواهند بود و زمان برای آنها می گذرد و ما می توانیم در کالبد جهان، به سفرهای تحقیقاتی خود بپردازیم. زمین به دور خورشید حرکت می کند، خورشید به دور مرکز کهکشان حرکت می کند و کهکشان نیز به دور یک مرکز جاذبه که همه کهکشان ها به دور آن حرکت می کنند، می چرخد.

    پروفسور ادامه داد: من تمامی این حرکات را محاسبه کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که در بیست و هفت میلیون و پانصد هزار سال آینده، خورشید کهکشان راه شيری، به یک ستاره کوتوله سرخ، تبدیل خواهد شد. حال اگر ما بیست و هفت میلیون و پانصد هزار سال، به آینده سفر کنیم، در کمتر از یک لحظه، آن ستاره کوتوله سرخ را در نزدیکی فضاپیمای خود خواهیم يافت و می توانیم بعد از اینکه اندکی در مورد آن مطالعه کردیم، به محل اولیه خود بازگردیم.

    اتکینز در حالی که چهره اش، کمی مردد به نظر می رسید، پرسید: پروفسور! آیا به راستی چنین کاری امکان پذیر است؟!

    پروفسور پاسخ داد: من با همین روش، چند جانور را به طور آزمایشی، از میان زمان عبور داده ام. اما متاسفانه نمی توانم آنها را، خود به خود، به مکان فعلی بازگردانم. ولی من و شما می توانیم با کمک هم، و با کمی دستکاری سیستم ها به محل اولیه بازگردیم...

    اتکینز: پس شما می خواهید که ما، با هم به این سفر برویم؟

    پروفسور فايربرنر: دوست من! البته که باید با هم باشیم. دو نفر راحت تر از یک نفر به نتیجه خواهند رسید. این یک ماجراجویی افسانه ای خواهد بود...

    اتکینز، با دقت سفینه را مورد بررسی قرار داد، تا از صحت و سلامت تجهیزات فنی و مکانیکی آن اطمینان حاصل کند. سفینه یک گلنفوزیون مدل 2217 بود و در زیر نور خورشید، بسیار زیبا به نظر می رسد... اتکینز با ذوق و شوق یک کودک ده ساله، رو به پروفسور کرد و گفت: پروفسور! گمان می کنم که در داخل ستاره کوتوله سرخ فرود بیاییم...

    پروفسور گفت: دوست خوبم، گمان نمی کنم که چنين اتفاقی رخ دهد، ولی اگر اينچنين شد، باید با تمام توان از آن فرصت استفاده کرده و تحقیقاتمان را تکمیل کنیم...

    لحظه ای اتکینز به فکر فرو رفت و با صدایی آرام از پروفسور پرسید: پروفسور! وقتی که ما برگردیم، به طور قطع، زمین، خورشید و ديگر سياره ها، جابجا خواهند شد و ما در فضا سرگردان می شويم؟!

    پروفسور با لبخند تمسخرآمیزی رو به همکارش کرد و گفت: دوست خوب من! تو کاملا درست می گویی. اما در طول چند ساعتی که ما ستاره کوتوله سرخ را بررسی می کنیم، زمین و خورشید و ديگر سياره ها، چقدر ممکن است جابجا شده باشند؟! ما با این سفینه، ستاره مورد علاقه مان را به چنگ خواهیم آورد... بسیار خوب، آقای اتکینز، سوال ديگر کافی است... آیا برای سفر آماده ای؟

    اتکینز، آهی کشید و گفت: بله پروفسور! کاملا آماده ام...

    پس از تنظيمات دقیق سیستم ها توسط پروفسور فايربرنر، سفینه در حالی که بیست و هفت میلیون و پانصد هزار سال را ذر درون کالبد جهان پشت سر گذاشته بود، در محل مورد نظر، متوقف گردید. از میان دریچه سفینه، پروفسور فايربرنر و آقای اتکینز می توانستند گوی کوچک ستاره کوتوله سرخ را نظاره گر باشند...

    پروفسور در حالی که با غرور وصف ناپذیری به همکارش می نگریست، با لبخند گفت: آقای اتکینز! ما، اولین کسانی هستیم که تاکنون ستاره دیگری به غیر از ستاره خورشید را اینچنین نزدیک دیده است...

    آنها در حدود دو ساعت و نیم در آن مکان حضور داشتند و در آن مدت، از ستاره و طیف های آن و بسیاری از ستارگان مجاور آن، عکس گرفتند... ترکیب های شیمیایی گازهای بین ستاره ای را تست و تجزیه کردند...

    سپس پروفسور فايربرنر با بی میلی گفت: فکر می کنم که بهتر است به محل قبلی خود بازگردیم...

    پروفسور فايربرنر، مجددا سیستم ها را تنظیم کرد و لحظه ای بعد، سفینه در درون کالبد جهان شروع به حرکت کرد...

    آنها بیست و هفت میلیون و پانصد هزار سال، در زمان به عقب رفته و در کمتر از یک لحظه به محل اولیه خود بازگشتند. اما...

    در آنجا آسمان کاملا تاریک بود! و هیچ چیزی در آنجا دیده نمی شد! اکتینز با نگرانی رو به پروفسور کرد و گفت: چه اتفاقی افتاده است؟! زمین... خورشید... دیگر سیاره ها کجا هستند؟!...

    پروفسور چهره اش را در هم کشید و گفت: ممکن است بازگشتن در زمان، کمی متفاوت باشد! کل جهان باید حرکت کرده باشد... ولی به راستی، سیاره ها کجا می توانند رفته باشند؟!

    سپس پرفسور با خود انديشيد: من نمی فهمم. واقعا نمی فهمم! همه محاسبات کاملا درست است، سيستم نيز به درستی کار می کند، ولی ظاهرا مشکلی بوجود آمده است! همه چیز در درون جهان جابجا می شود، ولی جهان به عنوان یک کل، باید در یک جهت حرکت کرده باشد و در این مدت زمان محدود نیز، انبساط نمی تواند آنقدر سریع اتفاق افتاده باشد که هیچ ستاره و سیاره ای قابل روئت نباشد! مگر آنکه!... خدای من...

    در حالی که پروفسور این جملات را با وحشت با خود تکرار می کرد: یک سیاهچاله آنها را در خود بلعید... و جهان تازه ای پدید آمد و انبساط زمان در آن آغاز گردید...

    برگرفته از پایگاه هفتم
    ویرایش توسط Gol D.Ace : 12-26-2009 در ساعت 01:34 PM

  4. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #3
    Gol D.Ace
    Guest

    پاسخ : داستان های علمی

    هنگامی ‌که موسسه ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دريافتند که خودکارهای موجود، در فضای بدون ‌جاذبه کار نمی کنند! چرا که جوهر خودکار، به سمت پايين جريان نمی يابد و روی سطح کاغذ نمی ريزد.
    برای حل اين مشکل آنها شرکت مشاورين اندرسون را انتخاب کردند...
    اين تحقيقات بيش از يک دهه طول ‌کشيد، 12 ميليون دلار صرف گرديد و در نهايت آنها خودکاری طراحی کردند که در محيط بدون جاذبه می نوشت، زير آب کار می کند، روی هر سطحی حتی کريستال می نوشت و از دمای زير صفر تا سيصد درجه‌ سانتيگراد کار می کرد.
    اين در حالی بود که روسها راه حل ساده تری را انتخاب کردند:
    آنها از مداد استفاده کردند!

  6. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #4
    Registered User sarutobi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    کنار تو
    نگارشها
    461

    پاسخ : داستان های علمی

    --------------------------------------------------------------------------------

    "توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده از يک فشارسنج ارتفاع يک آسمان خراش را اندازه گرفت؟"

    سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود.

    يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: "به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه‌ي طول فشارسنج خواهد بود."

    پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.

    نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.

    دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.

    قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: "روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."

    دانشجو بلافاصله افزود: "ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"

    "روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."

    "ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."

    "آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."

    "ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."

    "ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"

    دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان دانمارکي بود.

  8. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #5
    Registered User sarutobi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    کنار تو
    نگارشها
    461

    پاسخ : داستان های علمی

    اسمش فلمينگ بود.کشاورز اسکاتلندي فقيري بود. يک روز که براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست. فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد.
    روز بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش داد.
    نجيب زاده گفت: " ميخواهم ازتو تشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد."
    کشاورز اسکاتلندي گفت: " براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد کرد."
    در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد.
    نجيب زاده پرسيد:" اين پسر شماست؟"
    کشاورز با غرور جواب داد : "بله"
    نجیب زاده گفت: " من پيشنهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآينده مردي ميشه که ميتونين بهش افتخار کنين” و کشاورز قبول کرد.
    بعدها، پسر فلمينگ کشاورز، از مدرسه پزشکي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمينگ کاشف پني سيلين معروف شد.
    سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد.فکر میکنید چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين.
    و میدونید اسم پسر نجيب زاده چه بود؟ وينستون چرچيل

  10. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #6
    Registered User sarutobi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    کنار تو
    نگارشها
    461

    پاسخ : داستان های علمی

    دیوار شیشه ای ذهن
    یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد...
    اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.
    تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
    ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد.
    همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.
    بالاخره بعد ازمدتی ازحمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیرممکنیه.
    دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگزبه سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد.اون هرگزقدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت.
    می دونین چرا؟
    اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود.
    یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.
    اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت.
    ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
    شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.
    نورمن وینست پیل

  12. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #7
    Registered User sarutobi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    کنار تو
    نگارشها
    461

    پاسخ : داستان های علمی

    چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان اشتباه كرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم كه در راه برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايي كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم كسي را گير بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....استاد فكري كرد و پذيرفت كه آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يك ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند كه سوال اين بود: « كدام لاستيك پنچر شده بود؟»....!!!

  14. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #8
    Registered User sarutobi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    کنار تو
    نگارشها
    461

    پاسخ : داستان های علمی

    همه‌ی دانشمندان می‌میرند و به بهشت می‌روند.

    آنها تصمیم می‌گیرند که قایم‌باشک بازی کنند. از بخت بد پروفسورحسابی کسی است که باید چشم بگذارد. او باید تا 100 بشمرد و سپس شروع به گشتن کند.

    همه شروع به قایم شدن می‌کنند به جز نیوتن. نیوتن فقط یک مربع 1متری روی زمین می‌کشد و داخل آن روبروی پروفسور حسابی می‌ایستد.

    پروفسور حسابی می‌شمرد: 1، 2، 3، ...97، 98، 99، 100 او چشمانش را باز می‌کند و می‌بیند که نیوتن روبروی او ایستاده است.

    پروفسور حسابی می‌گوید: "سوک‌سوک نیوتن!!"

    نیوتن انکار می‌کند و می‌گوید نیوتن سوک‌سوک نشده است.

    او ادعا می‌کند که نیوتن نیست. تمام دانشمندان بیرون می‌آیند تا ببینند چگونه او ثابت می‌کند که نیوتن نیست.

    نیوتن می‌گوید: "من در یک مربع یه مساحت 1متر مربع ایستاده‌ام... این باعث می‌شود که من بشوم نیوتن بر متر مربع... چون یک نیوتن بر متر مربع معادل یک پاسکال است، من پاسکال هستم، پس "سوک‌سوک پاسکال"

  16. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #9
    Registered User sarutobi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    کنار تو
    نگارشها
    461

    پاسخ : داستان های علمی

    سه داستان کوتاه از دانشمندان و نتیجه ی اخلاقی!

    --------------------------------------------------------------------------------

    مکانیک ماتریس در 1925 نخستین بار توسط هایزنبرگ ارائه شدکه البته این خود داستان جالبی دارد:
    وقتی هایزنبرگ نخستین بار کار‌های خود را به بورن نشان داد هیچ اطلاعی از وجود چیزی به نام ماتریس نداشت و بورن هم چیز زیادی از ان‌ها به خاطر نداشت، هر چند که بورن در زمان دانشجویی درس جبرخطی را پاس کرده بود. پس خیلی طبیعی بود که آنان سریع دست نیاز به سوی هیلبرت دراز کنند که یک ریاضیدان بود. در لابه‌لای صحبت‌هایشان هیلبرت به آن‌ دو گوشزد می‌کند که ماتریس‌ها را در حل معادلات دیفرانسیلی با شرایط مرزی هم استفاده می‌کنند. این در واقع همان خاصیتی است که چند سال بعد استفاده شد تا معادل بودن مکانیک ماتریسی و معادله‌ی شرودینگر (که در واقع یک معادله‌‌ی دیفرانسیلی با شرایط مرزی است) به کار رفت. بعدها هیلبرت با خنده به دوستانش می‌گفت که : اگر هایزنبرگ و بورن به حرف‌های من دقت می‌کردند می‌توانستند پیش از شرودینگر، رابطه را کشف کنند.
    شایان ذکر است که معادله‌ی شرودینگر کاربردی ساده‌تر از مکانیک ماتریسی دارد.


    نتیجه‌ی اخلاقی: به درس خوب گوش دهید!


    **
    شرودینگر در جنگ جهانی در 1914 به خدمت اعزام شد و در ابتدا فرماندهی توپخانه به او واگذار شد اما سپس به دلیل اینکه درس هواشناسی را در دانشگاه گذرانده بود به واحد هواشناسی ارتش منتقل شد که این انتقال سهم به‌سزایی در نجات جانش از مرگ داشت!


    نتیجه‌ی اخلاقی: در انتخاب دروس اختیاری شدیدا دقت کنید!


    ***
    ماکس پلانک کسی که نخستین بار توانست رابطه‌ای کلی (با استفاده از قوانین ترمودینامیک) برای تابش جسم سیاه (بر حسب دما و فرکانس) ارائه دهد، هرگز از کار خویش خشنود نبود و آن را " چیزی جز یک حدس همراه با خوش‌شانسی" نمی‌دانست!


    نتیجه‌ی اخلاقی: حق را بگویید اگر علیه شما باشد! و دیگر این‌که کمی بزرگوار باشید!

  18. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #10
    Registered User C.CryingEnemy آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    محل سکونت
    Melbourne, Australia
    نگارشها
    718

    پاسخ : داستان های علمی

    بسیار تاپیک جالبیست...
    به فعالیتتون ادامه بدید...منم اگر داستانی پیدا کردم میزارم...ولی تا الآن که چیزی پیدا نکردم

    Happy Halloween

  20. سپاس


  21. #11
    Registered User sarutobi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    کنار تو
    نگارشها
    461

    پاسخ : داستان های علمی

    Anime Spoilerمتن پنهان: مهندس و برنامه نویس:
    برنامه‌نویس و مهندس
    یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
    برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
    مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
    مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.
    برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
    بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید …

  22. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  23. #12
    Registered User sarutobi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    کنار تو
    نگارشها
    461

    پاسخ : داستان های علمی

    Anime Spoilerمتن پنهان: دانشگاه استنفورد:
    خانمي با لباس کتاني راه راه و شوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند

    منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهي وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: مايل هستيم رييس را ببينيم منشي با بي حوصلگي گفت: ايشان امروز گرفتارند
    خانم جواب داد: ما منتظر خواهيم شد منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که ديد زوج روستايي پي کارشان نمي روند سرانجام تصميم گرفت براي ملاقات با رييس از او اجازه بگيرد و رييس نيز بالاجبار پذيرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضايت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اين که اشخاصي با لباس کتاني و راه راه، و کت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده اند خوشش نمي آمد خانم به او گفت: ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم
    رييس با غيظ گفت: خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود خانم به سرعت توضيح داد: آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم
    رييس لباس کتاني راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: يک ساختمان! مي دانيد هزينه يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمانهاي موجود در هاروارد هفت-هشت ميليون دلار است
    خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است، پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم
    شوهرش سري تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد **دانشگاه استنفورد از بزرگترين دانشگاههاي جهان، يادبود پسري است که هاروارد به او اهميت نداد...
    تن آدمي شريف است به جان آدميت نه همين لباس زيباست نشان آدميت

  24. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #13
    Registered User sarutobi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    کنار تو
    نگارشها
    461

    پاسخ : داستان های علمی

    Anime Spoilerمتن پنهان: شاگرد زیرک و استاد:
    شاگرد زيرك و استاد!

    استاد دانشگاه با اين سوال شاگردانش را به يك چالش ذهني کشاند:آيا خدا هر چيزي که وجود دارد را خلق کرد؟

    شاگردي با قاطعيت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

    استاد پرسيد: "آيا خدا همه چيز را خلق کرد؟"

    شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

    استاد گفت: "اگر خدا همه چيز را خلق کرد, پس او شيطان را نيز خلق کرد. چون شيطان نيز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمايانگر صفات ماست , خدا نيز شيطان است!"

    شاگرد آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت از خودش خيال کرد بار ديگر توانست ثابت کند که عقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.

    شاگرد ديگري دستش را بلند کرد و گفت: "استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟"

    استاد پاسخ داد: "البته"

    شاگرد ايستاد و پرسيد: "استاد, سرما وجود دارد؟"

    استاد پاسخ داد: "اين چه سوالي است البته که وجود دارد. آيا تا کنون حسش نکرده اي؟ "

    شاگردان به سوال مرد جوان خنديدند.

    مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فيزيک چيزي که ما از آن به سرما ياد مي کنيم در حقيقت نبودن گرماست. هر موجود يا شي را ميتوان مطالعه و آزمايش کرد وقتيکه انرژي داشته باشد يا آنرا انتقال دهد. و گرما چيزي است که باعث ميشود بدن يا هر شي انرژي را انتقال دهد يا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- f) نبود کامل گرماست. تمام مواد در اين درجه بدون حيات و بازده ميشوند. سرما وجود ندارد. اين کلمه را بشر براي اينکه از نبودن گرما توصيفي داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاريکي وجود دارد؟"

    استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

    شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کرديد آقا! تاريکي هم وجود ندارد. تاريکي در حقيقت نبودن نور است. نور چيزي است که ميتوان آنرا مطالعه و آزمايش کرد. اما تاريکي را نميتوان. در واقع با استفاده از قانون نيوتن ميتوان نور را به رنگهاي مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمي توانيد تاريکي را اندازه بگيريد. يک پرتو بسيار کوچک نور دنيايي از تاريکي را مي شکند و آنرا روشن مي سازد. شما چطور مي توانيد تعيين کنيد که يک فضاي به خصوص چه ميزان تاريکي دارد؟ تنها کاري که مي کنيد اين است که ميزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگيريد. درست است؟ تاريکي واژه اي است که بشر براي توصيف زماني که نور وجود ندارد بکار ببرد."

    در آخر مرد جوان از استاد پرسيد: "آقا، شيطان وجود دارد؟"

    زياد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز مي بينيم. او هر روز در مثال هايي از رفتارهاي غير انساني بشر به همنوع خود ديده ميشود. او در جنايتها و خشونت هاي بي شماري که در سراسر دنيا اتفاق مي افتد وجود دارد. اينها نمايانگر هيچ چيزي به جز شيطان نيست."

    و آن شاگرد پاسخ داد: شيطان وجود ندارد آقا. يا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شيطان را به سادگي ميتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاريکي و سرما. کلمه اي که بشر خلق کرد تا توصيفي از نبود خدا داشته باشد. خدا شيطان را خلق نکرد. شيطان نتيجه آن چيزي است که وقتي بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبيند. مثل سرما که وقتي اثري از گرما نيست خود به خود مي آيد و تاريکي که در نبود نور مي آيد.

    نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش چيزي نبود جز ، آلبرت انيشتن !


  26. 5 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  27. #14
    Registered User sarutobi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    کنار تو
    نگارشها
    461

    پاسخ : داستان های علمی

    Anime Spoilerمتن پنهان: قوانین نا نوشته نیوتن:
    قانون صف:

    اگر شما از يک صف به صف ديگري رفتيد، سرعت صف قبلي بيشتر از صف فعلي خواهد شد.



    قانون تلفن:

    اگر شما شماره اي را اشتباه گرفتيد، آن شماره هيچگاه اشغال نخواهد بود.



    قانون تعمير:

    بعد از اين که دست تان حسابي گريسي شد، بيني شما شروع به خارش خواهد کرد.



    قانون کارگاه:

    اگر چيزي از دست تان افتاد، قطعاً به پرت ترين گوشه ممکن خواهد خزيد.



    قانون معذوريت:

    اگر بهانه تان پيش رئيس براي دير آمدن پنچر شدن ماشين تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشين تان، ديرتان خواهد شد.

    قانون حمام:

    وقتي که خوب زير دوش خيس خورديد تلفن شما زنگ خواهد زد.



    قانون روبرو شدن:

    احتمال روبرو شدن با يک آشنا وقتي که با کسي هستيد که مايل نيستيد با او ديده شويد افزايش مي يابد.



    قانون نتيجه:

    وقتي مي خواهيد به کسي ثابت کنيد که يک ماشين کار نمي کند، کار خواهد کرد.



    قانون بيومکانيک:

    نسبت خارش هر نقطه از بدن با ميزان دسترسي آن نقطه نسبت عکس دارد.



    قانون تئاتر:

    کساني که صندلي آنها از راه روها دورتر است ديرتر مي آيند.



    قانون قهوه:

    قبل از اولين جرعه از قهوه داغتان، رئيس تان از شما کاري خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشيد.

  28. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  29. #15
    Registered User sarutobi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    کنار تو
    نگارشها
    461

    پاسخ : داستان های علمی

    Anime Spoilerمتن پنهان: دانشگاه از نگاه یک عاشق:
    شنبه:

    همون لحظه که وارد دانشگاه شدم منوجه نگاه سنگينش شدم.
    هر جا که مي رفتم اونو مي ديدم. يکبار که از جلوي هم در اومديم نزديک بود به هم بخوريم صداشو نازک کرد و گفت:‍« ببخشيد» من که مي دونستم
    منظورش چي بود. تازه ساعت ?:?? هم که داشتم برد را مي خوندم آمد و پشت سرم شروع به خوندن بُرد کرد.
    آره دقيقآ مي دونم منظورش چيه اون مي خواد زن من بشه. بچه ها مي گفتن اسمش مريمه. از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون، تصميم گرفتم باهاش ازدواج کنم

    يکشنبه:

    امروز ساعت ? به دانشگاه رفتم. موقع رفتن تو سرويس يه خانمي پشت سرم نشسته بود
    و با رفيقش مي گفتن و مي خنديدن. تازه به من گفت:« ببخشيد آفا مي شه شيشه ي پنجرتونو ببندين.
    من که مي دونستم منظورش چي بود. اسمش رو مي دونستم اسمش نرگسه.» مثه روز معلوم بود که با اين خنديدن مي خواد دل منو نرم کنه که بگيرمش.
    راستيتش منم از اون بدم نمي آد از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون، تصميم گرفتم با نرگسم ازدواج کنم

    دوشنبه:

    امروز به محض اينکه وارد دانشگاه شدم سر کلاس رفتم.
    بعد از کلاس، مينا يکي از هم کلاسيهام جزوه ي منو ازم خواست. من که مي دونم منظورش چي بود.
    حتمآ مينا هم علاقه داره با من ازدواج کنه.
    راستيتش منم از مينا بدم نمي آد. از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون، تصميم گرفتم با مينا هم ازدواج کنم

    سه شنبه:

    امروز روز خوبي نبود نه از مريم خبري بود نه از نرگس نه از مينا.
    فقط يکي از من پرسيد:« آقا ببخشيد امور دانشجويي کجاست؟.» من که مي دونم منظورش چيه. ولي تصميم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کيفش آبي رنگ بود احتمالا استقلاليه وقتي جريانو به دوستم گفتم به من گفت:« اي بابا بدبخت منظوري نداشته. »
    ولي من مي دونم رفيقم به ارتباط بالاي من با دخترا حسوديش مي شه. حالا به کوري چشم دوستم
    هم هر جور که شده با اين يکي هم ازدواج مي کنم.

    چهارشنبه:

    امروز وقتب که داشتم وارد سلف مي شدم يه مرتبه متوجه شدم که از دانشگاه آزاد ساوه به دانشگاه
    ما اردو اومدن. يکي از دختراي اردو از من پرسيد:« ببخشيد آفا! دانشگاه پرستاري کجاست؟»
    من که مي دونستم منظورش چيه. اما تو کار درستيه خودم موندم که چه طور دختر ساوجي هم منو شناخته
    و به من علاقه پيدا کرده. حيف اسمش رو نفهميدم. از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون.
    تصميم گرفتم هر طور شده پيداش کنم و باهاش ازدواج کنم. طفلکي گناه داره که از عشق من پير بشه

    پنج شنبه:

    يکي از دوستاي هم دانشگاهيم به نام احمد منو به تريا دعوت کرد.
    من که مي دونستم از اين نوشابه گرفتن منظورش چيه! مي خواد که من بي خيال مينا بشم. راستيتش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون عمرآ قبول کنم.

    جمعه:

    امروز صبح در خواب شيريني بودم که داشتم خواب عروسيه بزرگ خودمو مي ديدم.
    عجب شکوه و عظمتي بود داشتم انگشتمو تو کاسه ي عسل فرو مي بردم که ... مادرم يهو از خواب بيدارم
    کرد و بهم گفت که برم چند تا نون بگيرم. وقتي تو صف نونوايي بودم دخترخانمي ازم پرسيد:
    «ببخشيد آقا صف ? تايي ها کدومه؟» من که مي دونم منظورش چي بود اما عمرآ باهاش ازدواج کنم.
    راستش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون من از دختري که به نونوايي بياد خيلي خوشم نمي آد.

    شنبه:

    امروز صبح زود از خواب بيدار شدم صبحانه را خوردم و اومدم که راه بيافتم که مادرم گفت:
    « نميخواد دانشگاهبري. امروز جواب نوار مغزت آمادست. برو از بيمارستان بگير.»... وقتي به آزمايشگاه رسيدم
    از خانم مسئول آزمايشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم. به من گفت: «آقا لطفآ چند دقيقه صبر کنيد.»
    من که مي دونستم منظورش چيه .... حتما ميذونه ميرم دانشگاه واز من خوشش اومده...


  30. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ