هر کدوم ا ز دوستان داستان علمی میدونه ویاد وزاره
و یا علمی تخیلی میدونه بزاره
هر کدوم ا ز دوستان داستان علمی میدونه ویاد وزاره
و یا علمی تخیلی میدونه بزاره
ویرایش توسط Gol D.Ace : 12-26-2009 در ساعت 02:40 PM
پرفسور فايربرنر "Fire Burner"، با دقت موضوعی را برای همکارش توضیح می داد. او می گفت: ادراک زمانی، بر ساختار جهان هستی، استوار است. هنگامی که جهان منبسط می شود، ما احساس می کنیم که زمان به جلو می رود و وقتی که جهان منقبض می شود، ما تصور می کنیم، زمان به عقب باز می گردد. حال اگر بتوانیم به نوعی، جهان را وادار کنیم که در حالت سکون قرار گرفته و منبسط و منقبض نشود، در آن صورت می توانيم زمان را نیز متوقف کنيم!
آقای اتکینز "Etkins" که شیفته این تئوری شده بود، گفت: اما پروفسور! شما که نمی توانید جهان را به حالت سکون درآورید...
پرفسور به علامت تایید سری تکان داد و گفت: درست است. ولی با این وجود، من می توانم بخشی از جهان را به حالت سکون در آورم! برای این منظور تنها کافی است که حرکت سفینه را برای مدتی، کاملا متوقف کنم. در این صورت زمان برای ما از حرکت خواهد ایستاد و ما می توانیم مطابق میل خود به زمان های آینده و یا گذشته سفر کنیم، و جالب اینجاست که کل زمان سفر نیز، در کمتر از یک لحظه صورت خواهد گرفت. هنگامی که زمان برای ما متوقف می شود، تمام بخش های جهان در حال انبساط خواهند بود و زمان برای آنها می گذرد و ما می توانیم در کالبد جهان، به سفرهای تحقیقاتی خود بپردازیم. زمین به دور خورشید حرکت می کند، خورشید به دور مرکز کهکشان حرکت می کند و کهکشان نیز به دور یک مرکز جاذبه که همه کهکشان ها به دور آن حرکت می کنند، می چرخد.
پروفسور ادامه داد: من تمامی این حرکات را محاسبه کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که در بیست و هفت میلیون و پانصد هزار سال آینده، خورشید کهکشان راه شيری، به یک ستاره کوتوله سرخ، تبدیل خواهد شد. حال اگر ما بیست و هفت میلیون و پانصد هزار سال، به آینده سفر کنیم، در کمتر از یک لحظه، آن ستاره کوتوله سرخ را در نزدیکی فضاپیمای خود خواهیم يافت و می توانیم بعد از اینکه اندکی در مورد آن مطالعه کردیم، به محل اولیه خود بازگردیم.
اتکینز در حالی که چهره اش، کمی مردد به نظر می رسید، پرسید: پروفسور! آیا به راستی چنین کاری امکان پذیر است؟!
پروفسور پاسخ داد: من با همین روش، چند جانور را به طور آزمایشی، از میان زمان عبور داده ام. اما متاسفانه نمی توانم آنها را، خود به خود، به مکان فعلی بازگردانم. ولی من و شما می توانیم با کمک هم، و با کمی دستکاری سیستم ها به محل اولیه بازگردیم...
اتکینز: پس شما می خواهید که ما، با هم به این سفر برویم؟
پروفسور فايربرنر: دوست من! البته که باید با هم باشیم. دو نفر راحت تر از یک نفر به نتیجه خواهند رسید. این یک ماجراجویی افسانه ای خواهد بود...
اتکینز، با دقت سفینه را مورد بررسی قرار داد، تا از صحت و سلامت تجهیزات فنی و مکانیکی آن اطمینان حاصل کند. سفینه یک گلنفوزیون مدل 2217 بود و در زیر نور خورشید، بسیار زیبا به نظر می رسد... اتکینز با ذوق و شوق یک کودک ده ساله، رو به پروفسور کرد و گفت: پروفسور! گمان می کنم که در داخل ستاره کوتوله سرخ فرود بیاییم...
پروفسور گفت: دوست خوبم، گمان نمی کنم که چنين اتفاقی رخ دهد، ولی اگر اينچنين شد، باید با تمام توان از آن فرصت استفاده کرده و تحقیقاتمان را تکمیل کنیم...
لحظه ای اتکینز به فکر فرو رفت و با صدایی آرام از پروفسور پرسید: پروفسور! وقتی که ما برگردیم، به طور قطع، زمین، خورشید و ديگر سياره ها، جابجا خواهند شد و ما در فضا سرگردان می شويم؟!
پروفسور با لبخند تمسخرآمیزی رو به همکارش کرد و گفت: دوست خوب من! تو کاملا درست می گویی. اما در طول چند ساعتی که ما ستاره کوتوله سرخ را بررسی می کنیم، زمین و خورشید و ديگر سياره ها، چقدر ممکن است جابجا شده باشند؟! ما با این سفینه، ستاره مورد علاقه مان را به چنگ خواهیم آورد... بسیار خوب، آقای اتکینز، سوال ديگر کافی است... آیا برای سفر آماده ای؟
اتکینز، آهی کشید و گفت: بله پروفسور! کاملا آماده ام...
پس از تنظيمات دقیق سیستم ها توسط پروفسور فايربرنر، سفینه در حالی که بیست و هفت میلیون و پانصد هزار سال را ذر درون کالبد جهان پشت سر گذاشته بود، در محل مورد نظر، متوقف گردید. از میان دریچه سفینه، پروفسور فايربرنر و آقای اتکینز می توانستند گوی کوچک ستاره کوتوله سرخ را نظاره گر باشند...
پروفسور در حالی که با غرور وصف ناپذیری به همکارش می نگریست، با لبخند گفت: آقای اتکینز! ما، اولین کسانی هستیم که تاکنون ستاره دیگری به غیر از ستاره خورشید را اینچنین نزدیک دیده است...
آنها در حدود دو ساعت و نیم در آن مکان حضور داشتند و در آن مدت، از ستاره و طیف های آن و بسیاری از ستارگان مجاور آن، عکس گرفتند... ترکیب های شیمیایی گازهای بین ستاره ای را تست و تجزیه کردند...
سپس پروفسور فايربرنر با بی میلی گفت: فکر می کنم که بهتر است به محل قبلی خود بازگردیم...
پروفسور فايربرنر، مجددا سیستم ها را تنظیم کرد و لحظه ای بعد، سفینه در درون کالبد جهان شروع به حرکت کرد...
آنها بیست و هفت میلیون و پانصد هزار سال، در زمان به عقب رفته و در کمتر از یک لحظه به محل اولیه خود بازگشتند. اما...
در آنجا آسمان کاملا تاریک بود! و هیچ چیزی در آنجا دیده نمی شد! اکتینز با نگرانی رو به پروفسور کرد و گفت: چه اتفاقی افتاده است؟! زمین... خورشید... دیگر سیاره ها کجا هستند؟!...
پروفسور چهره اش را در هم کشید و گفت: ممکن است بازگشتن در زمان، کمی متفاوت باشد! کل جهان باید حرکت کرده باشد... ولی به راستی، سیاره ها کجا می توانند رفته باشند؟!
سپس پرفسور با خود انديشيد: من نمی فهمم. واقعا نمی فهمم! همه محاسبات کاملا درست است، سيستم نيز به درستی کار می کند، ولی ظاهرا مشکلی بوجود آمده است! همه چیز در درون جهان جابجا می شود، ولی جهان به عنوان یک کل، باید در یک جهت حرکت کرده باشد و در این مدت زمان محدود نیز، انبساط نمی تواند آنقدر سریع اتفاق افتاده باشد که هیچ ستاره و سیاره ای قابل روئت نباشد! مگر آنکه!... خدای من...
در حالی که پروفسور این جملات را با وحشت با خود تکرار می کرد: یک سیاهچاله آنها را در خود بلعید... و جهان تازه ای پدید آمد و انبساط زمان در آن آغاز گردید...
برگرفته از پایگاه هفتم
ویرایش توسط Gol D.Ace : 12-26-2009 در ساعت 02:34 PM
هنگامی که موسسه ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دريافتند که خودکارهای موجود، در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند! چرا که جوهر خودکار، به سمت پايين جريان نمی يابد و روی سطح کاغذ نمی ريزد.
برای حل اين مشکل آنها شرکت مشاورين اندرسون را انتخاب کردند...
اين تحقيقات بيش از يک دهه طول کشيد، 12 ميليون دلار صرف گرديد و در نهايت آنها خودکاری طراحی کردند که در محيط بدون جاذبه می نوشت، زير آب کار می کند، روی هر سطحی حتی کريستال می نوشت و از دمای زير صفر تا سيصد درجه سانتيگراد کار می کرد.
اين در حالی بود که روسها راه حل ساده تری را انتخاب کردند:
آنها از مداد استفاده کردند!
--------------------------------------------------------------------------------
"توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده از يک فشارسنج ارتفاع يک آسمان خراش را اندازه گرفت؟"
سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود.
يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: "به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافهي طول فشارسنج خواهد بود."
پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.
نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.
دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.
قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: "روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."
دانشجو بلافاصله افزود: "ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"
"روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."
"ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."
"آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."
"ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."
"ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"
دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان دانمارکي بود.
اسمش فلمينگ بود.کشاورز اسکاتلندي فقيري بود. يک روز که براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست. فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش داد.
نجيب زاده گفت: " ميخواهم ازتو تشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد."
کشاورز اسکاتلندي گفت: " براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد کرد."
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد.
نجيب زاده پرسيد:" اين پسر شماست؟"
کشاورز با غرور جواب داد : "بله"
نجیب زاده گفت: " من پيشنهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآينده مردي ميشه که ميتونين بهش افتخار کنين” و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمينگ کشاورز، از مدرسه پزشکي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمينگ کاشف پني سيلين معروف شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد.فکر میکنید چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين.
و میدونید اسم پسر نجيب زاده چه بود؟ وينستون چرچيل
دیوار شیشه ای ذهن
یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد...
اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.
تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد.
همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.
بالاخره بعد ازمدتی ازحمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیرممکنیه.
دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگزبه سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد.اون هرگزقدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت.
می دونین چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود.
یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.
اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.
نورمن وینست پیل
چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان اشتباه كرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم كه در راه برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايي كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم كسي را گير بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....استاد فكري كرد و پذيرفت كه آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يك ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند كه سوال اين بود: « كدام لاستيك پنچر شده بود؟»....!!!
همهی دانشمندان میمیرند و به بهشت میروند.
آنها تصمیم میگیرند که قایمباشک بازی کنند. از بخت بد پروفسورحسابی کسی است که باید چشم بگذارد. او باید تا 100 بشمرد و سپس شروع به گشتن کند.
همه شروع به قایم شدن میکنند به جز نیوتن. نیوتن فقط یک مربع 1متری روی زمین میکشد و داخل آن روبروی پروفسور حسابی میایستد.
پروفسور حسابی میشمرد: 1، 2، 3، ...97، 98، 99، 100 او چشمانش را باز میکند و میبیند که نیوتن روبروی او ایستاده است.
پروفسور حسابی میگوید: "سوکسوک نیوتن!!"
نیوتن انکار میکند و میگوید نیوتن سوکسوک نشده است.
او ادعا میکند که نیوتن نیست. تمام دانشمندان بیرون میآیند تا ببینند چگونه او ثابت میکند که نیوتن نیست.
نیوتن میگوید: "من در یک مربع یه مساحت 1متر مربع ایستادهام... این باعث میشود که من بشوم نیوتن بر متر مربع... چون یک نیوتن بر متر مربع معادل یک پاسکال است، من پاسکال هستم، پس "سوکسوک پاسکال"
سه داستان کوتاه از دانشمندان و نتیجه ی اخلاقی!
--------------------------------------------------------------------------------
مکانیک ماتریس در 1925 نخستین بار توسط هایزنبرگ ارائه شدکه البته این خود داستان جالبی دارد:
وقتی هایزنبرگ نخستین بار کارهای خود را به بورن نشان داد هیچ اطلاعی از وجود چیزی به نام ماتریس نداشت و بورن هم چیز زیادی از انها به خاطر نداشت، هر چند که بورن در زمان دانشجویی درس جبرخطی را پاس کرده بود. پس خیلی طبیعی بود که آنان سریع دست نیاز به سوی هیلبرت دراز کنند که یک ریاضیدان بود. در لابهلای صحبتهایشان هیلبرت به آن دو گوشزد میکند که ماتریسها را در حل معادلات دیفرانسیلی با شرایط مرزی هم استفاده میکنند. این در واقع همان خاصیتی است که چند سال بعد استفاده شد تا معادل بودن مکانیک ماتریسی و معادلهی شرودینگر (که در واقع یک معادلهی دیفرانسیلی با شرایط مرزی است) به کار رفت. بعدها هیلبرت با خنده به دوستانش میگفت که : اگر هایزنبرگ و بورن به حرفهای من دقت میکردند میتوانستند پیش از شرودینگر، رابطه را کشف کنند.
شایان ذکر است که معادلهی شرودینگر کاربردی سادهتر از مکانیک ماتریسی دارد.
نتیجهی اخلاقی: به درس خوب گوش دهید!
**
شرودینگر در جنگ جهانی در 1914 به خدمت اعزام شد و در ابتدا فرماندهی توپخانه به او واگذار شد اما سپس به دلیل اینکه درس هواشناسی را در دانشگاه گذرانده بود به واحد هواشناسی ارتش منتقل شد که این انتقال سهم بهسزایی در نجات جانش از مرگ داشت!
نتیجهی اخلاقی: در انتخاب دروس اختیاری شدیدا دقت کنید!
***
ماکس پلانک کسی که نخستین بار توانست رابطهای کلی (با استفاده از قوانین ترمودینامیک) برای تابش جسم سیاه (بر حسب دما و فرکانس) ارائه دهد، هرگز از کار خویش خشنود نبود و آن را " چیزی جز یک حدس همراه با خوششانسی" نمیدانست!
نتیجهی اخلاقی: حق را بگویید اگر علیه شما باشد! و دیگر اینکه کمی بزرگوار باشید!
بسیار تاپیک جالبیست...
به فعالیتتون ادامه بدید...منم اگر داستانی پیدا کردم میزارم...ولی تا الآن که چیزی پیدا نکردم
Happy Halloween
متن پنهان: مهندس و برنامه نویس:
متن پنهان: دانشگاه استنفورد:
متن پنهان: شاگرد زیرک و استاد:
متن پنهان: قوانین نا نوشته نیوتن:
متن پنهان: دانشگاه از نگاه یک عاشق:
|
علاقه مندی ها (Bookmarks)