با درود
ادبيات كهن ايران زمين سرشار از مفاهيم عميق حكمى و عرفانى است كه در قالب نظم و نثر ، سيراب گر هر روح تشنه اى است. در اين بخش قصد دارم به كمك دوستان گرانقدر و باذوق اين محفل اشعار عرفانى و حكمى ادبيات كلاسيك ايران زمين را مرورى دوباره نماييم .
با درود
ادبيات كهن ايران زمين سرشار از مفاهيم عميق حكمى و عرفانى است كه در قالب نظم و نثر ، سيراب گر هر روح تشنه اى است. در اين بخش قصد دارم به كمك دوستان گرانقدر و باذوق اين محفل اشعار عرفانى و حكمى ادبيات كلاسيك ايران زمين را مرورى دوباره نماييم .
آنچه امروز هستی ، حاصل دیروز توست. قدر امروز را بدانیم و انسانی بهتر برای فردا شویم.
يارب از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی میرود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانهی تن را چراغی از دل بیدار ده
نشاهی پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنبالهداری همچو چشم یار ده
برنمیآید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده
مدتی گفتار بیکردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بیگفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده
شیوهی ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
صائب تبريزى
چون نور، كه از مهر جدا هست و جدا نيست
عالم همه آياتِ خدا هست و خدا نيست
ما پرتوِ حقيم و نه اوييم و هموييم
چون نور كه از مهر جدا هست و جدا نيست
در آينه بينيد اگر صورتِ خود را
آن صورتِ آيينه شما هست و شما نيست
هر جا نگرى جلوهگهِ شاهد غيبى است
او را نتوان گفت كجا هست و كجا نيست
اين نيستىِ هستنما را به حقيقت
در ديده ما و تو بقا هست و بقا نيست
جانِ فلكى را، چو رهيد از تن خاكى
گويند گروهى كه فنا هست و فنا نيست
هر حكم كه او خواست براند به سرِ ما
ما را گر از آن حكم رضا هست و رضا نيست
از جانبِ ما شكوه و جور از قبلِ دوست
چون نيك ببينيم روا هست و روا نيست
كو جرأت گفتن كه عطا و كرم او
بر دشمن و بر دوست چرا هست و چرا نيست
درويش كه در كشور فقرست شهنشاه
پيش نظر خلق گدا هست و گدا نيست
بىمهرى و لطف از قبلِ يار به عبرت
از چيست ندانم كه روا هست و روا نيست
عبرت نائينى
سر مقصود را مراقبه کن
نقد اوقات را محاسبه کن
باش در هر نظر ز اهل شعور
که به غفلت گذشته يا به حضور
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش
بگذر از خلق و، جمله حق را باش
رخت همت به خطهي جان کش
بر رخ غير، خط نسيان کش
در همه شغل باش واقف دل
تا نگردي ز شغل دل غافل
دل تو بيضهايست ناسوتي
حامل شاهباز لاهوتي
گر ازو تربيت نگيري باز
آيد آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربيت کني تقصير
گردد از اين و آن فسادپذير
تربيت چيست؟ آنکه بي گه و گاه
دارياش از نظر به غير نگاه
بگسلي خويش از هوا و هوس
روي او در خداي داري و بس
(جامی)
()
تا درين زندان فاني زندگاني باشدت
کنج عزلت گير تا گنج معاني باشدت
اين جهان را ترک کن تا چون گذشتي زين جهان
اين جهانت گر نباشد آن جهاني باشدت
کام و ناکام اين زمان در کام خود درهم شکن
تا به کام خويش فردا کامراني باشدت
روزکي چندي چو مردان صبر کن در رنج و غم
تا که بعداز رنج گنج شايگاني باشدت
روي خود را زعفراني کن به بيداري شب
تا به روز حشر روي ارغواني باشدت
گر به ترک عالم فاني بگويي مردوار
عالم باقي و ذوق جاوداني باشدت
صبحدم درهاي دولتخانهها بگشادهاند
عرضه کن گر آن زمان راز نهاني باشدت
تا کي از بي حاصلي اي پيرمرد بچه طبع
در هواي نفس مستي و گراني باشدت
از تن تو کي شود اين نفس سگ سيرت برون
تا به صورت خانهي تن استخواني باشدت
گر تواني کشت اين سگ را به شمشير ادب
زان پس ار تو دولتي جويي نشاني باشدت
گر بميري در ميان زندگي عطاروار
چون درآيد مرگ عين زندگاني باشدت
(عطار)
()
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بیسامان مپوشان
در این خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان
در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان
چو مستم کردهای مستور منشین
چو نوشم دادهای زهرم منوشان
بیا و از غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینهای چون دیگ جوشان
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیرما
چیست یاران طریقت بعد ازین تدبیرما
ما مریدان روی سوی قبله چون اریم چون
روی سوی خانهی خمار دارد پیر ما
درخرابات طریقت ما بهم منزل شویم
کاین چنین رفتست در عهد ازل تقدیرما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیرما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست درتفسیرما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه اتش ناک و سوز سینهی شبگیر ما
تیر آه ما زگردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیرما
آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
شادان همی نشیند و غافل همی رود
دل بستهی هواست گزیند ره هوا
تن بندهی دل آمد و با دل همی رود
هر باطلی که بیند گوید که هست حق
حقی که رفت گوید باطل همی رود
ماند بدانکه باشد بر کشتیی روان
پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود
مسعود سعد سلمان
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی است
حرم ودیر یکی سبحه و پیمانه یکی است
این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکی است
هر کسی قصه شوقش به زبانی می خواند
چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکی است
این همه شکوه ز سودای گرفتاران است
ورنه از روز ازل دام یکی دانه یکی است
ره هر کس به فسونی زده ان شوخ ار نه
گریه نیمه شب و خنده مستانه یکی است
گر زمن پرسی از ان لطف که من می دانم
اشنا بر در این خانه و بیگانه یکی است
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکی است
عشق اتش بود و خانه خرابی دارد
پیش اتش دل شمع وپر پروانه یکی است
گر به سر حد جنونت ببرد عشق عماد
بی وفایی و وفاداری جانانه یکی است
من آینهی طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مومن و گه کافر و گه گبر و یهودم
مالی که ز تو کس نستاند، علم است
حرزی که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری، مردی
ای که پرسی ز شب قدر نشانی
هر شب شب قدر است اگرش قدر بدانی
کسی مرد تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده گشته موصوف
به علم و زهد و تقوی بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای ستر مستور
سلسلۀ موی دوست حلقۀ دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست
دلشدۀ پایبند، گردنِ جان در کمند
زهرۀ گفتار نه، کاین چه سبب، وآن چراست
مالک ملک وجود، حاکم ردّ و قبول
هر چه کند جور نیست ورتو بنالی جفاست
گر بنوازی به لطف ور بگذاری به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
![]() |
علاقه مندی ها (Bookmarks)