Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

  1. #1
    R-Kira
    Guest

    هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

    اسم اين رمان هست
    شیطان کیست؟

    رمان فوق العاده ايه من خودم خوندم خيلي لذت بردم اميدوارم شما هم خوشتون بياد !!

  2. #2
    R-Kira
    Guest

    پاسخ : هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

    تولد نفرت
    با ورقه های نتايج آزمايشش بازی می كرد و صدای لطيف خواهر ناتنی اش را گوش میكردكه زير لب آواز ملايـمی می خـواند تا حـواس راننديـشان را پرت كند و وانـمودكند خيلی شـادند.شايد درستـش هم همين بود,او بايد از مادر شدن خود شاد و راضی می بود. اين وظيفه ی هر مادری بود.كاغذها را لوله كرد و داخل كيف سياه رنگش فروكرد.خواهرش با ذوقی ساختگی صدايش کرد:(اونجـا رو نگاه کن سوفـیا...
    سرعت روكم كن شارل!)
    سر بلند كرد.اشك در چشمانش حلقه زده بود و همه جا را تار می ديد.خواهرش از پنجره ی بـاز ماشين به
    بيرون اشاره می کرد:(اونو می بينی سوفیا؟عين لباس ويكتورياست,یـادته؟چهار ماه قبل توی جشن پوشيده بود...)
    مثـلاً داشت لباس زنـانه ای راكه پـشت ويتـرين فـروشگاه بود,نشـانش می داد اما سوفـيا فـهميد منـظورش تـاكسيدوی*سيـاه كناری اش است!(*tuxedoلباس رسمی مردان برای مجالس عصرانه و شام.)خنـديد و اين خنده باعث رها شدن قطره اشك بر روی گونه اش شد. زود پاك كرد و به اصرار و اشاره های مخفـيانه ی خواهـرش جواب داد:(آره يـادمه!پس از اينـجا خـريده بود!)
    خواهرش لبخند زيبايی زد و دست او راگرفت:(بريم شارل...)
    و ماشين دوباره سرعت گرفت.سوفيا در دل ممنون خواهـرش بودكه در اين موقعـيت با او بود.می دانـست منظور خواهرش از ويكتوريا,شوهر او,ويكتـور بودكه در مراسم ازدواج خصوصی يشـان ازآن تاكسيدوها بـتن داشت و می خـواست به اين طريـق او را سرگـرم کند. رانـنده زمزمه كرد:(مثل اينكه خانـم از چـيزی ناراحتند؟)
    سوفـيا از شدت خشـم بی اختـيار دست خواهـرش را فـشرد و ازآينه ی ماشين با نفرت به راننده زل زد تـا بفهماند چقدر مرد زشتی است!خواهرش با توجه و اطمينان از اينكه او جاسوس درجه يك پـدرشان است, با خونسردی جواب داد:(راستش مساله خيلی جدی بنظر می اومد اما خدا رو شكر چيزی نبوده...فقط سوء تغذيه شده!)
    سوفيا داشت از مهارت خواهرش در دروغگويی بخنده می افتادكه راننده باگستاخی پرسيد:(مطمعنيد؟)
    سوفيا ديگر تحمل نكرد و غرید:(مسلمه آقای استانتون! شما انتظار داشتيد چی باشه؟سرطان؟)
    راننده لبخند تمسخر باری به لب آورد كه سوفيا را تا ته دل سوزاند:(ماشين رو نگه داريد,من بايدکمی هوا بخورم!)
    خـواهرش با وحشت و نگـرانی به او نگاه كرد.بله سوفيا می دانست نبايد با راننده اينطور حرف بزند اينكار ممكن بود عواقب سخت و سنگينی برايش ببار بياورد اما ديگر خسته شده بود.با ايستادن ماشين به سرعـت خود را بيرون انداخت.هوای عـصر نيمه گرم و تمیز بود و خـورشيد به زيبايی بالای كوهـهای سبزكاليفرنيا می درخشيد.خواهرش هم پياده شد:(حالت خوبه سوفيا؟)
    رانـنده هم از ماشين خارج شد.سوفيا به سوی نرده های فلزی لب جاده رفت و قدم زنان ازآنها دورشد.اين فرصت بسيار خوبی بود تا با خواهرش به طور خصوصی صحبت كند.بعد از سه يا چهار متر فـاصله گيری, خواهرش خود را به او رساند:(ديونه شدی سوفیا؟چرا با اون اينطور حرف
    زدی؟اگه به بابا بگه اون می فهمه كه تو...)

  3. #3
    R-Kira
    Guest

    پاسخ : هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

    سوفیا مجال كامل كردن جمله اش را نداد,گريه اش گرفته بود:(من نمی تونم خونه برم,خيلی می ترسم!)
    خواهرش خود را سپركرد:(از چی می ترسی؟)
    (از بابا...بهش چی بگم؟تاكی می تونم قايم كنم؟اگه بفهمه چی؟اگه نتونم به...)
    (اگه اگه رو ول كن!تو همه چی رو بسپار به من يك چرندياتی پيدا می كنم بهـش مي گم...)و دسـتش را به موهای طلايی اوکشید:(تو فعلاً از مادر شدنت خوش باش...بچه ی ويكتور!)
    و خنديد و سوفيا را هم خنداند.باورش نمی شد وقتی هفت ماه قبل مخفيانه ازدواج می كرد از اينكه دير يا زود وجـود شوهـرش معـلوم خواهـد شد می ترسيد و حالا يك بچه ی دو ماهه هم در شكم داشت!زمزمه كرد:(تاكی می تونم صبركنم؟)
    (تا وقتی درس ويكتور تموم بشه بعد هر دو فرار می كنيد,به رنو ياآوستين...)
    اگر ويكتور دانشجو نبود...خواهرش بازوی او راگرفت:(بيا بريم الان اون لعنتی شك می كنه!)
    و به رانـنده نگاه كـردكه كنـار در باز ماشيـن ايـستاده بـود و با نوك كفـش سنگهای لب آسفالت را بازی می داد.سوفيا پرسید:(تو از ازدواجت راضی هستی؟)
    (الان مشكل ,مشكل توست نه من!)
    (جوابم رو بده,راضی هستی؟)
    (از پسرم راضی ام و اين برای من كافيه!)
    (تو عاشق جويل نبودی مگه نه؟)
    (من مديون جويل هستم كه باعث بوجود اومدن پسرمون شده...!)
    سوفيا به تلخی خندید.چقدر خواهرش سعی می كرد خوشبين باشد در حالی كه هر دو می دانستـند جويل مـردی بودكه پـدرشان فـقـط بخاطر موقـعيت شغـلی خود انتخاب كرده بود و سوفيا می دانست خواهرش می خـواست نشـان بدهـد با رفـتن او و با وجـود بـيماری جدی مادرشان از تنـها ماندن با جویل و خـانواده نـاراحت نخواهـد بود.حالا می فهـميد چـقدر خـواهرش با وجود نـاتنی و همـسن بودن می تـوانست بسیار
    منطقی تر و دلسوزتر و فداکارتر از او باشد.
    با ورود به حياط,ضربان قـلبش شديـدتر شد.خـانه در نور غروب همچـون قفس شيشه ای بنظر می آمد. كيفش را به آغوش فشرد و به محض ايستادن ماشين پياده شد.خواهـرش بسيار خـونسردانه با رانـنده حرف می زد:(متـشكرم شارل اگه ممكنه عصر هم برو دنبال جويل ماشينش خراب شده..)
    سوفـيا بدون او راه افتاد!بالای پله های مقـابل در متوجـه پسر خواهـرش شدكه درگوشه ی ايوان كـزكرده بود و بـا نگاه خشمگيـن مادرش را تعقيب میكرد.سوفيا به در بسته نگاهی انداخت.هنوز جرات داخل رفتن نداشت پس او هم به انتـظار خواهـرش ايستاد.از پـله ها بالا می آمد:(چـرا ايستادی سوفـيا؟برو تو ديگه!)و چشمش به پسرش افـتاد:(سلام خوشگلم...چطوری؟)بچـه جواب مادرش را نداد:(وای چی شده عزيزم؟از دست ماما ناراحتی؟)
    و راهش را به سوی پسرش كج كرد.بچه با شيرين زبانی دعواكرد:(چرا منو با خودت نبردی؟)
    خواهرش چمپاتمه زد و او را ميان بازوهايش گرفت. بچه ادامه داد:(پيرمرد منو زد!)
    قلب سوفیا بدردآمد:(چرا؟)
    بچه به خاله اش نگاه كرد:(برای اينكه بهش گفتم همه دوست دارند زود بميره!)
    مادرش در حالی كه موهای بچه را درست می کرد,گفت:(پس تقصیر خودت بودكه كتك خوردی!)
    بچه با تعجب گفت:(مگه شماها دوست نداريد پيرمرد بميره؟)
    مادرش با علاقه پيشانی پسرش را بوسيد:(هيش...,بايد به اون بابابزرگ بگی.)
    بچه خنده شيطنت باری كرد:(از اونها برام خريدی؟)
    خواهرش او را رهاكرد و دست دركيف خودكرد.بچه مشتاقانه منتظر شد.موهای خوشرنگش در مقابل نور خورشيد برق می زد.خواهرش مشتی چيز شيشه ای ازكيفش درآورد:(جعبه اش باز شده, اينها رو بگير, دو دستی...)
    بچه دستان سفيد وكوچكش را بلندکرد و خواهرش تیله های رنگارنگ را داخل دستانش ريخت:(اينها رو می خواستی ديگه...نه؟!)
    (عاليه ماما...خودشه!)
    (جدی؟پس خوشت اومد؟بگير اينم جعبه ی اونهاست می ذارمش اينجا...)
    سوفـیا با لـذت و حسرت تماشـايشان می كردكه صدای قـدمهايی از پـشت سرش او را متـوجه پسر خواهر بزرگش كرد.پشت ديوار مخفی شده بود و به آنها نگاه می كرد.بچه ها هم قد و همسن بودند اماآنقدركه خواهركوچكش مواظب تك فرزندش بود,خواهر بزرگش به هيچ كدام ازكودكانش توجه نمی كردحتی به اوكـه به اندازه ی تمام بچـه های خانه,شيـرين وآرام و معـصوم بود.خـواهـرش هم متـوجه بچـه شد و به
    پسرش گفت:(با اون نصف كن بعداً بازم براتون می خرم.)
    بچه به همبازی اش نگاه كرد:(بيا ببين ماما چی برامون آورده؟!)
    خواهرش نگاه پرمنظوری به سوفيا انداخت و سوفیا فهميد حرف يك هفته قبل را يادآوری می كند"پسرم طوری بـا پسرخاله اش رفـتار می كندكه انگـارآندو بـرادرند و من مادرشان!"وقـتی بچـه ها با شوق طرف ديگر ايوان رفتند,آندو هم بی صدا وارد سالن شدند.همه جا خلوت بود و اين هيجان سوفيا را بيشتـركرد.با نگرانی تا نيمه ی سالن رفت و ايستاد.خواهرش هم در پی اش آمد و بسيارآهسته گـفت:(من می رم بالا,تو
    هم برو پيش ماما...فكركنم نگرانت باشه فقط مواظب باش كسی...)
    حرفش باكوبيده شدن در پشت سرشان نصفه ماند.هردو با وحشت برگشتند.برادر بزرگشان ِهنری بود.آرام بود اما چشـمانش همچـون دوكاسه خون,از خشم لبريز بود!بچه ها با اين صدا ترسيدند و از جا بلند شدند! سوفـيا با صدای ديگری از مقـابل متوجه برادر كوچكشان,سدريك شدكه از تـه دالان روبـرويی می آمد: (كجا بوديد؟)
    چشـم سوفـیا بر پـدرشان افـتادکه بالای پـله ها بود!نگـرانی و تـرس ناگهانی او را در برگرفت.خواهرش با بی خيالی جواب سدريك را می داد:(رفته بوديم دكتر,برای امروز وقت داده بود.)و با خونسردی تمام كه باعث شگفـتی سوفـيا شد,به سوی پلـه ها راه افـتاد:(خوشبخـتانه چـيزی نبوده,دكترگفت سوءتغذيه شده... دارو لازم نيست فقط بايد زود زود غذا بخوره و بعد از هر وعده...)
    سوفـيا نگاهـش را چرخـاند.فـضای خانه بسيار غريب بود.هيچكدام از خدمتكارهابه چشم ديده نمی شدند بچـه ها و زنهای خانه هم نبـودند اما مردها خصوصاً پدرشان در خانه بود!خواهرش هنوز هم حرف می زد: (اما شايد يك مدت طول بكشه,دكترگفت اين تهوع ها نگرانی ندارند چون طبيعی اند و...)
    داشـت به پدرشـان كه در نيمه ی پله ها ايستـاده بود می رسيد.سوفـيا می خـواست صدايش بكند"نرو مگه نمی بينی ما رو محاصره کردند؟"اما فرصت نكرد پدر راه خواهرش را سدكرد:(تو شاهـد ازدواج سوفـیا و ویکتور بودی؟)
    می دانستند!؟دنيا بر سر سوفيا خراب شد.خواهرش هنوز هم به رل بازی كردن ادامه میداد:(چی؟ ازدواج؟ ! چی می گی بابا؟ویکتور از اينجا رفته..)
    بناگه پدرشان به موهای او چنگ زد و سرش را وحشيانه عقب خم كرد.صدای فرياد خواهرش بلند شد اما پدرشان بلندتر داد زد:(سوفیا از اون مرتيكه ی گدا بچه داره مگه نه؟)
    بچه صدای مادرش را شناخت و به سوی پنجره دويد.پسـر خاله اش هم با تـرس به دنبالش ...زن جـوان به ناله كردن افتاد:(آه بابا ولم كن...تو رو خدا...)
    سوفيا پيش دويد:(اون بيگناه بابا...از چيزی خبر نداره...)
    اما پدر موهای دخترش را محكمتركشيد:(جواب بده...اون از ويكتور حامله است؟)
    خواهـر خيـانت نمی کرد.در حالی كه سـعی می کرد موهايش را از چنگال پـدرآزادكند,با صدای لرزانی گفت:(نه فقط سوءتغذيه شده...)
    سوفيا دردل ناليد"بسه ديگه!دروغ نگو!" اما خواهرش دروغ گفته بود!برای لحظه ای او را ميان زمين و هوا ديـد بعـد...محكم بـر نـيمه ی پله هـا پرتاب شـد و شـروع به غـلت خـوردن كرد!صدای فـرياد خـودش را هماهنگ با جيغ بچه ای از خارج خانه شنيد.دويد تا به كمك برودكه دو برادر به او حمله كردند...
    پسرك هنوز نمی دانست شاهد چه صحنه ای بود!پسر خاله اش بجای او فريادكشـيده بود!چيزهايی ازكف دستانـش سر خورد و برکف تازه رنگ خـورده ی ايوان ريخـت و ازآنجا هم غلت خوران و پر سر و صدا بر چمن پشت سرشان پرتاب شدند...
    ***
    وقـتی سوفـيا چـشمانش را بازكرد در وحله ی اول از شدت تاريكـی نتوانست چيزی تشخيص بدهد.همه جايش درد می کرد وآنجا شدیداً سرد بود.چند بار پلك زد و بالاخره فهميدكجاست...در سرداب خانه ی خـودشان!در قـسمت قـفلداری كه فـقـط يك پنجره ی چهل در پنجاه سانتیمتری در بالا رو به كف حياط پشتی خانه داشت.چون به پهلو افتاده بود پاها و بازوی راستش بر اثر تماس با زمين سنگی كرخت شده بود و درد می كرد.سعـی كـرد و نـشست.به در نگـاه كرد.با ايـنكه حـدس می زد قـفـل باشـد,باز اميدوارانه به سويش خزيد و توسط دستگيره ی آهنی در خود را بالاكشيد.بله بسته بود!چند بار تكانش داد اما باز نشد بـناچار شروع كرد به فـريادكشيدن ,كمك خواستن و التماس کردن اما صدايش در زندان سنگی پيچيد و فقط به گوش خودش رسيد.دوباره بر سطح سرد سرداب نشست,زانوهای زخمی اش را به آغوش كشيد و شروع به گريستن كرد.تمام تنش از درد می سوخت و عذاب لگدهای برادرانش تا قفسه ی سينه اش میزد.
    متعـجب بود! چـطور چنـين خانـواده ای داشت؟درست بودكه همخونش نبودند اما مگر انسان هم نبودند؟ مگر رحم نـداشتند؟مگر از خدا نمی ترسـیدند؟ نگران خواهرش بود نمی دانست چه بلايی سر اوآمده بود امـا باز خوشحال بودكه لااقل اوكسی را داشت كه با برگشتن به خانه سراغش را بگيرد...می دانست ديگر بدبختـی اش حتمی بود.پدرش تهديدكرده بود اگر ازدواج با مردی كه می خواست قبول نكندآنقدر او را در حـبس نگه دارد تا ازگرسنگی بميـرد و حال زمان حبـسش فـرا رسيده بودآنهم با وجود داشتن شوهر و
    حتی بچه ای در رحم!چكار می توانست بكند؟

  4. #4
    R-Kira
    Guest

    پاسخ : هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

    مرگ عشق
    مایرا نمی توانست آنچه را می شنید باورکند.اشک پـلکهایش را سوزاند.شوهرش چه می گفت؟! پسرشان رجینالد پرسید: (مطمعنی مرده بود بابا؟)
    رابرت زمزمه کرد:(آره مطمعنم...خودم سه تا بهش شلیک کردم.تیر بقیه ی پلیسها بی هوا رفت اما مال من به هدف خورد!)
    مایرا با صدای گرفته ای پرسید:(حالا می خواهی چکارکنی؟)
    (نمی دونم؟من برای شما خیلی نگرانم...)
    رجینالد پرسید: (بابا ازکجا می دونی تو رو شناختند؟)
    (برادرش منو شناخت...یکبار بازداشتش کرده بودم.)
    مایرا امیدوارانه گفت:(چطوره یک مدت مرخصی بگیری؟)
    (در حال حاضر یک هفته بهم مرخصی دادند,یک جور جایزه اما...تا اون گروه قاچاقچی دستگیر نشند من در عذاب خواهم بود!)
    خانه برای مدتی درسکوت فرو رفت.مایرا به چشمان زیبای پسرش خیره شد.بعد از مرگ دخترکوچکشان او تنـها فـرزندشان بود و نمی تـوانست قبول کند بلایی سرش بیاید.با صدای شوهرش به خودآمد:(شما رو پیش ایندیا می فرستم,نیوجرسی امن تره!)
    مایرا با عجله گفت:(حالاکه مرخصی اومدی با هم می ریم.)
    رجینالد هم وارد بحث شد:(اما امتحانات من شروع شده.)
    مایرا از بیچارگی صدایش را بلندکرد:(به جهنم که شروع شده!نمی بینی جونمون در خطره؟)
    رابرت به پسر ناتنی اش نگاه کرد.او یک جوان هجده ساله و با شخصـیتی بود و می دانست نباید هـمسرش چون کودک با او رفتار بکند اما رجینالدآنقدر فهمیده بودکه مادرش را درک بکند: (ببخشید!)
    رابرت حرف را به اول برگرداند:(بدبختی اینجاست کار ما با یک هفته و یک ماه تموم بشو نیست.اون مرد یکی ازاعضای اصلی خانواده ی رییسشون بود هنوز مدرکی هم دست پلیس نیست که بتونند زود پیداشون بکنند ضمناً معلوم نیست کجاکی و چطوری قراره ازم انتقام بگیرند شاید یک گروه بیست سی نفری باشند پلـیس تـاکی می تونه همه شـونو تک تک پیـدا بکنـه و بـازداشت بکنـه تا دستـشون به ما نـرسه؟مـا تـاکی
    می تونیم قایم بشیم؟)
    رجینالدگفت:(ازکجا معلوم انتقام بگیرند؟شاید اون مرد فقط خواسته کمی تو رو بترسونه؟)
    رابـرت از خوشبیـنی پسرش به خنـده افتاد:(حتی اگه اونها قصد نکنند من نگران خواهم موند,تمام عمرم... بنظرت این کافی نیست؟)
    باز برای مدتی همه جا غرق سکوت شد.نگاه رابرت و مایرا مرتب بر هم قفل میشد تا اینکه رجینالد حرفی
    راکه آنها جرات نمی کردند بگویند,به زبان آورد:(پس فقط یک راه مونده...برای همیشه از اینجا رفتن!)
    رابـرت دیگر نتوانـست تحمل کنـد با شـرم از جا بلنـد شد و اتـاق را ترک کرد.شرم از شغلی که داشت و آسایشی که سلب کرده بود.
    ***
    شب شده بود.رابرت تصمیم گرفته بود استعـفا بدهد و خانه را به ارزانـترین قـیمت بـفروشد.آنـها مجبور بودند برای همیشه به نیوجرسی فرارکنند و می دانستند این موضوع از همه بیشتر برای رجینالد سخت بـود. اوکه دانـشجوی موفـق رشته ی هنر و پسـر محبـوب و مورد علاقه ی دوستانش بود حالامجبور بود از همه چیز و همه کس خصوصاً معشوقه اش جدا شود...
    ساعـت دوازده شده بود.مایرا در حال جمـع کردن اثاثیه ی خانه بود.قرار شده بود تمام وسایل های خانه هـمراه خود خانه به فـروش برسد تا مجبور نشـوند بخاطر بسته بندی و بازارگاراژ*و اسباب کشی, (*خانواده ها با زدن برچسب قیمت بر روی وسایلهای خانه,آنها را درگاراژ و یا حیاط خانه خود می فروشند)با وجود موقعیت سخت و خطرناکی که پیش آمده بود,چند روزی درشهر بمانند.رجینالد و رابرت هرکدام در اتاق خود در حال جمع کردن وسایلهایشان بـودندکه زنگ در زده شد.مایرا با نگرانی منتظرآمدن شوهرش شد. رجینالد هم باکنجکاوی از پله ها سرازیر شد.رابرت اسـلحه بدست پشت در رفت و از چـشمی نگاه کـرد. جوانی تقریباً همسن رجینالد پشت در بود.پرسید:(کیه؟)
    جوان به در نزدیک شد:(بازکنید...حرف مهمی براتون دارم!)
    رابرت با احتیاط لای در را بازکرد.پسرک کلاه ورزشی بر سر و عینک آفتابی بر چشم داشت:(منزل آقای فلوشر؟)
    (بله بفرمایید؟)
    (باید باهاتون حرف بزنم...می تونم بیام تو؟)
    وسط سالن رو به هر سه ایستاده بود وحرف می زد اما از نگاهها می خواندکه باورش نکرده اند پس بناچارکلاه را از سر و عینک را از چشم برداشت. موهای خوشرنگ جمع شده در زیرکلاه همچون آبشار برشانه هایش فـرو ریخت.رجینـالدکه از لحـظه ی اول او را شناخـته بود,بخنده افتاد اما قیافه ی پدرش در هم فرو رفت:(بازم تو؟بهت نگفتم دیگه حق نداری به رجینالد نزدیک بشی؟!)
    پسرک با عجله گفت:(این مساله جدی تر از این حرفهاست,من برای نجات دادن شما اومدم.)
    رجینالد با دلسوزی و علاقه لبخند زد.مایرا با در نظرگرفتن تظاد شدید احساسات پسر و شوهرش,وساطـت کرد:(تو موضوع رو ازکجا می دونی؟) پسرک به مایرا نگاه کرد:(شماکه باید بهتر بشناسید!)
    مایـرا با وحشت نالید:(یعنی اونها اند؟)
    (بله اونها اند وآقای رابرت دایی منوکشتند!)
    وحشتی ناگهانی به نگاه هاآمد.پسرک ادامه می داد:(خودم شـنیدم امشب به این خـونه خواهند اومد نقـشه کشیدند به اسم همکارهای پلیس آقای فـلوشر مجـبورتون کنند به بهـانه ی محافـظت خانوادگی با اونها به مرکز برید,شما باید هر چه زودتر از اینجا برید.)
    هنوز هیچکدام به طورکامل شرایط خـطرناک پـیش آمده را درک نـکرده بودند و یا نمی خواستند درک کنند.رابرت در سرسختی خود مانده بود:(چرا باید حرفهای تو رو باورکنیم؟)
    (چطور باور نمی کنید؟به من نگاه کنید,این وقت شب به این سختی بخاطر شما اومدم,من از اونها متنفرم!)
    (ازکجا معلوم اینم جزو نقشه ی اونها نباشه؟)
    مایرا نالید:(خدایاکمکمون کن!)
    رابرت اسلحه را به سوی جوان نشانه گرفت:(از اینجا برو!)
    پسرک با بیچـارگی صدایش را بلنـدکرد:(نه نه...صبرکنـید,چرا متوجه نیـستید,اونـها یک گـروه بزرگند و ونقدر قوی اندکه می تونند تمام محله رو از بین ببرند چرا باید منو جزو نقشه شون بکنند؟ لطفاً باورکنید... اونها دارند میاند شما رو بکشند حالاکه قراره برید چرا زودتر نمی رید؟اینطوری چیزی ازدست نمی دید!)
    و چون جوابی نگرفت به رجینالد نگاه کرد:(لااقل می دونید من صلاح برادرم رو می خوام چون دوستـش دارم و برای...)
    رابرت غرید:(خفه شو!)
    رجینالد با دلگیری زیرلب گفت:(بابا لطفاً!)
    رابـرت هـنوز عصـبی بود:(صد بارگفـتم رجینالد اون برادرت نیست!می بینی که پدر اون یک مرد ترسو و بی عرضه ای که...)
    اینبار مایرا دخالت کرد:(رابرت بس کن!)
    پسرک بی اعتنا به توهین هاگفت:(تو رو خدا عجله کنید وقت زیادی ندارید...)
    رابرت لحظه ای موزیانه نگاهش را از سر و روی اوگذراند و با امیدواری متوجه کمربند پـسرک شد:(اون چیه؟اونجا زیر بلوزت؟)
    پسرک چند قدم عقب رفت:(چی؟هیچی!... من چیزی ندارم!)
    رجینالد با تعجب به او خیره شد.رابرت گفت:(رجینالد برو نگاه کن.)
    پـسرش به طرف جـوان رفـت اما او باز عـقب عـقب راه افـتاد:(لطـفاً...ببـینید من مجبـور بودم...اگه تعقیـبم می کردند...)
    رجینالد شوکه شد:(تو با خودت اسلحه آوردی؟)
    مایرا وحشت کرد و او با شرم گفت:(باورکن رجینالد ترسیدم به شما خبر نداده منو بگیرند...مجبور شدم!)
    رجینالد با بی اعتنایی دستش را به سوی او درازکرد:(اونو بده به من.)
    پسـرک نگاهی به رابرت انداخت که هنـوز هـم با لجاجت اسلحـه را به سوی اوگرفـته بود:(شما بایـد بریدوقت برای تلف کردن ندارید.)
    رابرت دست بردار نبود:(اسلحه شو بگیر رجینالد وگرنه می زنمش!)
    رجـینالد از روی ناچـاری قـدم پیش گـذاشت و با وجود ممانعـت کوچک پسرک اسلحه را بیرون کشید: (باورم نمی شه پسر!...تو اون روز به من قول دادی...)
    رابرت متعجب و عصبانی شد:(چشمم روشن!شماکی همدیگه رو ملاقات کردید؟)
    رجینالد بالاخره ازکوره در رفت:(تو نمی تونی ما رو از هم جدا نگه داری!)
    (که اینطور؟!ظاهراً ما هنوز حرفهامونو نزدیم!)
    (حرفی نمونده بابا من...)
    (چرا مونده اما بعد...حالا تو پسر!...برو بیرون!)و دوباره پسرک را نشانه گرفت:(تا نزدمت برگرد و برو!)
    (من دشمنتون نیستم شما باید از اونهایی که دارند میاند بترسید.)
    (برو دعاکن دستگیرت نکردم وگرنه جرم حمل اسلحه...راستی تو چند سالته؟)
    پسرک متوجه نگاه رنجیده ی رجینالد شد و به سویش حرکت کرد:(رجینالد توکه منو می شناسی...)
    رابرت از حرکت او ترسید و داد زد:(برو بیرون!)
    پسرک نگاهی به قیافه ها انداخت.کسی ناراضی بنظرنمی آمد.زمزمه کرد:(شما باید حرف منو باورکنید...)
    (برو بیرون.)
    (شما رو می کشند!)
    (برو بیرون.)
    (پشیمون خواهید شد!)
    (برای آخرین بار می گم از اینجا برو.)
    پسرک اینبار رو به رجینالدکرد:(با من بیا...)
    و باز رابرت غرید:(به خدا قسم اگه همین الان نری شلیک می کنم!)
    بـناگه پسرک داد زد:(لعـنت به شماآقـای فلوشـر!با این یکدندگی تون باعـث مرگ خودتون و خانم مایرامیشیداما من اجازه نمی دم رجینالد هم قربانی حماقت شما بشه!)و به سوی رجینالد دوید:(با من بیا,لطفاً...)
    رسید و دست او راگرفت:(تو رو می کشند رجینالد...)
    مایرا به خیال آنکه می خواهد اسلحه اش را پس بگـیرد جیغ کوتاهـی زد و رابرت ترسید.فـقط یک لحظه نگاه دو برادر با هم تلاقی کرد,رابرت ماشه راکشید و صدای وحشتناکی کوبید.پسرک عقب پرتاب شد و یک مترآنطرف تر بر زمین افتاد!رجینالد دادکشید:(نه...خدای من!)
    پـسرک ناله ی دردناکی سر داد و به پهـلو غلت زد.رجینالد رو به پدرش کرد:(لعنت به تو! چرا زدیش؟ ... چرا؟)
    رابرت با خجالت گفت:(فکرکردم می خواد بهت صدمه بزنه!)
    (چرا باید بخواد؟اون دوستم داره.)
    و اسلـحه را به سـویی پرت کرد,دویـد وکنار جوان زانـو زد.تـیر به کـتف راستـش خـورده بود و خون بر سیـنه اش روان بود.رجیـنالد او را بغـل کرد:(اوه خدایـا!داره درد می کشه,یک کاری بکـن بـابـا.)و سر بر گرداند.اشک در چشمان آبی اش موج می زد:(یا اگه راست گفته باشه؟)
    مـایرا به گریه افـتاد.حق با پسرشان بود.یا اگه واقعاً همان شب جانشان در خطر بود چه؟رابرت باآوارگی و پشیمانی اسلحه را بر روی میزگذاشت:(مایراآمبولانس خبرکن.)
    و پیش رفت وکنارآنها زانو زد:(رجینالدکمی بلندش کن.)
    رجینالد به گریه افتاده بود:(خونریزی اش شدیده!)
    (نترس از این بدترهاش زنده موندند!)
    با تکانـهای آنها پسرک چشمـانش راگشـود.رابرت در حالی که دکمه های بلـوز سفید او را یکی یکی باز می کـرد غـرید:(می بـینی چه کارها می کنی جـوون؟گفتـه بودم یک روزی می زنـمت و لعنت به تو پسر می دونی که همیشه حقت بود!)
    پسرک فـرصت نداد بلـوزش را در بـیاورند.مـچ دست رابـرت راگرفـت و با صدایی که بـه زحـمت قـابل تشخیص بود زمزمه کرد:(برید...لطفاً از اینجا برید,الان می یاند...)
    نگاهـها بر هم چرخـید و همه جا غرق سکوتی شدکه فقط توسط نفسهای صدادار پسرک می شکست و با هر دم وبازدم پر درد حقیقت تلخ را به آنها می فهماند!ناگهان در خانه زده شد و همه از جا پریدند.پسرک به تقلا افتاد:(اونهااند...اومدند...)
    رابرت مشکوکانه بلند شد:(شایدکس دیگه ای باشه؟)
    (نه نه اونهااند...من مطمعنم...از در عقب فرارکنید.)
    و در دوباره زده شد و اینبار صدایی آمد:(آقای فلوشر لطفاً در رو بازکنید,ما از اداره ی پلیس اومدیم.)
    مایرا با وحشت به سوی در عقب دوید:(بیایید بریم!)
    رابرت آواره مانـده بود.یا اگر واقـعاً پلـیس برای نجات جان آنهاآمـده باشد؟یک ضربه ی دیگر:(لطفـاً باز کنید...شما باید با ما به اداره ی پلیس بیایید...)
    رجینالد بازوی پسرک راگرفت و بلند شدند:(ما می ریم بابا!)
    و هر دو به سوی در دویدند.رابرت هم به اجبار دنبالشان راه افتاد.با ورود به حیاط پشتی داد زد:(گاراژ!)
    هر چهار تا سرعت گرفتند.مایرا زودتر رسید اما چون رجینالد جوان زخمی را می آورد عقب مانـد.رابرت هم به گاراژ رسید و داخل ماشین پرید:(سوار شید...مایرا زود باش سوار شو!)
    صدای زنگ در دیگر نمی آمد.مایرا دو دل مانده بود.می خواست منتظر رجینالد بماند.پسرک وسط حیاط خود را رهانید:(تو برو سوار شو من باید برگردم.)
    رجینالد به وضوح داد زد:(نه...تو زخمی هستی من نمی ذارم بری با ما بیا!)
    رابـرت سویچ را چـرخاند اما ماشین روشن نشد.رجینالد دست پسرک راگرفت:(مگه دوست نـداری پیشم باشی؟)
    رابرت سر مایرا غرید و او به اجـبار سوار شد.جـوان دست برگونه ی رجینـالدکشید:(چرا اما می دونی که نمی شه...زود باش برو بالاخره یک روزی دوباره همدیگه رو می بینیم.)
    و با یک حـرکت ناگهانی خود را رهانید و شروع به دویدن کرد.رجینالد با صدای بغض آلودی گفت:(تو رو خدا مواظب خودت باش.)
    مایرا سر از پنجـره درآورد و فـقـط فرصت کرد یکبـار نام پسرش را صداکند.رجینالد به سوی گاراژ دوید رابـرت سویچ را چرخاند و...گورومب!مهـیب ترین صدای ممکنه به هوا بلند شد.شیشه های خانه ترکید و نـوری در فضا پیچیدکه هزار مرتبه خیره کننده تر از خورشید بود!پسرک از شدت موج بر روی زمین افتاد وگوشهایش سوت کشیدند.دردکتف و نا امیدی وادارش کرد فریاد بلندی بکشد.با وحشت سر برگردانـد.
    بـله ماشین منفجر شده بود وگاراژ درآتش می سوخت!ناله کنان از جا بلند شد و پیش دوید.چمن حیاط پر از خـورده شیشه شـده بود و سقف ماشین به بیرون پرتاب شده بود.از میان شعله های آتش سر پدر و مادر رجیـنالد را دید!امکان نداشت زنـده مانده باشند!برای یافتن رجینالد دیوانه وار نگاهش را چرخاند و پاهای او را دید.از زیر سقف ماشین بیرون مانده بود!باورش نمی شد آن فـلز سیاه شده او را تا نزدیکی بوتـه های
    رزآنطرف حیاط هل داده باشد!خود را رساند و ورق آهن را با وجود زخم عمیق کتفش بلندکرد وکنـاری انـداخت.بوتـه ها راکنار زد و او را دیـد.بی هـوش بود.یعنی امیدوار بود باشد!سقف,تی شرت زرد رنگ و صورت دوست داشتنی اش را سیـاه کرده بود و ساقـه ها و تیغـهای رز,سر و صورت و ساقهـای لختـش را زخـمی کرده بود.می دانست دشمـنان در خانه بودند.باید او را می برد.اگه می فهمیدند زنده مانده حتی در
    بیمارستان سراغش می رفتند.خم شد و دردکشان او را بر شانه انداخت.صدای چند مرد مجـبورش کرد به سوی دیوار خانه بدود...(پست فطرتها قصد فرار داشتند...)
    (یکی باید بهشون خبر داده باشه وگرنه ازکجا فهمیدند ما پلیس نیستیم؟)
    (ولی بمب گذاری فکر خوبی بود اگه فرار می کردند بدبخت می شدیم!)
    (هی...چند نفر دارند می یاند.)
    پسرک به دیوار تکیه زد.زخمی بود و خونریزی داشت,رجینالد یک سال از او بزرگتر بود واوحتی قدرت ایستادن نداشت...
    (شما برید وانمودکنید پلیس هستید ما هم می ریم ببینیم همشون مردند؟)
    به لای دیوار و نرده های سفید حیاط وارد شد...(هی بیلی انگار پسره نیست؟!)
    ادامه ی راهش یک در چوبی بود و یک کوچه ی باریک و تاریک...
    (لعنتی!برو به بچه ها بگو بیاند دنبالشون بگردیم باید همین طرفها باشه.)
    باور نمی کرد با حمل او بتواند فرارکند اما مجبور بود پس با تمام نیرو شروع کرد به دویدن...
    ***
    همانقدرکه خیابان بیست و سوم شلوغ بودآنجا خلوت بود.در یک باجه ی تلفن مخفی شده بود و تن نیمه جـان رجینـالد باکبودی شدید در پیشانی و خراشهـای عمیق و خونی بر سر و صورت,میان بازوهایش بود. مغـزش قـدرت درک وکشش اتفـاق افـتاده را نـداشت.سر به شیشه چسبانده بود و از درد و خستگی نفس نفس می زد.شیشه ی باجه از خون کتف او رنگین شده بود.کم کم قلبش بدرد آمد و اشک در چشمانش
    حلقه زد.موفق نشده بود.چکار می توانست بکند؟

  5. #5
    R-Kira
    Guest

    پاسخ : هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

    به ستـون سنگی ایستگاه راه آهـن تکیه داده بود و منتـظر حرکت کردن قطـار بود.هوا سرد بود,سردتر از آنچه از ماه دسامبر انتظار می رفت و سردتر ازآنچه از شهرگرمسیری چون لوس آنجلس ترسیم کرده بود. اطرافـش پر از انـسانهای شیک پوش و مدرن شهری بودکه با عجله در حال رفت وآمد بودند.می خواست تا رفتن قطار بایستد اما نتوانست.چمدانش باآنکه کوچک بود و چیز زیادی داخلش نبود خسته اش میـکرد
    از طرفی از بس هیجان زده و دلتنگ و نگـران بودکه زانوهایـش می لـرزید و قـدرت ایستادن نداشت پس بنـاچار به سوی نیمکت فـلزی که پشـت سرش کنار دیـوار بود راه افتاد.چند نفر به او تنه زدند اما او بـدون آنکه منتظر شنیدن معذرت خواهی یشان شود,رد شد و خود را به آنطرف رساند.صدای صحبت و هیاهوی اطرافش تاآن حد بلند بودکه صدای سوت قطار را نشنید.تازه چمدانش را بر روی نیمکت گذاشته ونشسته
    بـودکه متوجه حرکت قطار شد.از جا پرید و تا دوان دوان از میان جمعیت عبورکند و خود را برساند قطار رفت اما او باز با سماجت ایستاد و به دور شدنش خیره شد.آخرین رابط باگذشته اش داشت قـطع می شد. سوزش پلکهایـش را احساس کرد.همـه چیز تمام شـده بود...دیگـر نمی توانست زادگاهش را ببیند. پدر و مـادر و خواهرکوچکش را از دست داده بود.شادی و خاطرات و زندگی شیرین نوجوانی اش را پشت سر گـذاشته بود.دوستان و همکلاسی هایـش را ترک کرده بود و وارد یک شهر غریب میان جمعیتی متفاوت و ناآشنا شده بود.چکار باید می کرد؟دردی قلبش را پیمود و وادارش کرد به سینه چنگ بیندازد اما باز بـه نگاه کـردن ادامه داد.دیگر قطـاری نبود اما او به نقـطه ی سیاهی که قطـار درآن محو شده بود,خیره مانده بـود.حال بوی آن آتـش شبانه ای راکه خـانه و زندگی اش را تبـدیل به خاکسترکرد,در مشامش احساس می کرد.صدایش هنوز ازآن فریادهایی که برای خارج کردن خانواده اش ازآن خانه ی شعـله ور زده بود, گرفته بود وگلویش درد می کرد.یکماه تمام بیخوابی کـشیده بود.هر شب هـمان کابوس وهمان صحـنه!با آنکه خانـه ی همکار پدرش خلوت و راحت بود باز اوآرامش نداشت.فکر تنها و بی سرپرست شدن, فکر بی خانه وفقیر بودن و هزاران فکر دیگر دیـوانه اش می کرد تا اینکه خانواده ی مرمـوز مادرش او را قـبول کردند.خانواده ای که هیچ شناختی ازآنها نداشت.خانواده ای که حتی حرف زدن درباره یشـان ازکودکی برایش منع شده بود!
    کسی صدایش کرد:(دخترم بیا بشین...خسته می شی!)
    سربرگرداند.همه رفته بودند واو تنها بود!پیرمردی کنار نیمکت آهنی ایستاده بود ظاهراً ازکارکنان راه آهن بود.ریش سفیدی در یونیفرم کار.به چمدان او اشاره کرد:(این مال توست؟)
    به سویش راه افتاد:(بله.)
    (مثل اینکه اولین بار ته به لوس آنجلس می آیی؟)
    (چطور؟)
    (اگه اهـل این طرفـها بودی جرات نمی کردی چمدونت رو از خودت دور بکنی اینجا پر از دزد و معتاد و قاتل و...)
    و با دیدن چشمان وحشت زده ی دخترک حرفش را نصفه رهاکرد:(ببخش قصد ترسوندنت رو نداشتم.)
    دخترک خندید:(نه مهـم نیست,من از ایـنکه کسی راهنـمایی ام بکنه خوشحـال می شم اولین بـاره به یک همچین شهر بزرگ و مشهوری میام و از اونجایی که تنهام...)
    مرد وحشت کرد:(چی؟تنهایی؟!دختری به سن و سال تو؟!...چند سالته؟)
    (هجده!)
    (باورم نمی شه, اینجا اصلاًجای تو نیست!)
    (اماآخه همیشه توی فیلمها می گند لوس آنجلس شهر فرشته هاست و...)
    پیرمرد بر روی نیمکت نشست وکلاهش را برداشت:(آره اگه میلیونر ومشهور باشی و خونه ات وسط شهر باشه آره اما اگه مهاجر و یا فقیر باشی و خونه ای نداشته باشی وای به حالت!)
    کنارش اینطرف چمدان نشست و پیرمرد به او زل زد:(توی عمـرم دختـری به خوشگـلی تو ندیدم...راست می گم!اسمت چیه؟)
    خندان دستش را درازکرد:(ویرجینیا هستم,ویرجینیا اُکونور.)
    مرد دست سفید وکوچک او را میان انگشتان داغ و چروکیده اش فشرد:(منم جیمزآلن هستم.)
    و رهاکرد:(خوب ویرجینیاکجامی خوایی بری؟)
    (نمی دونم یکی قراره بیاد دنبالم,فکرکنم گفتند محله برلی هیلز*.)(*Beverly hills)
    (اوه خدایا!دختر شانس آوردی...ببینم بچه میلیونری؟)
    (نه اتفاقاً از دهکده ی هایلند دالاس میام اقوام مادرم اینجاست قراره پیش اونها برم.)
    (پس جـای نگرانی نیـست ,بخت بهـت روکرده!)و به شوخی اضافـه کرد:(اگه تـوی خیابون مگ رایان رو دیدی تعجب نکن!)
    ویرجینیا خندید و جیمز با علاقه مشغول تماشای او شد.موهای طلایی و صافش را با روباند سیاهی دربالای سر بسته بود.آرایش نداشت اما لبهایش آنقدر سرخ و خوش حالت بود و مژه هایش آنقدر بلند و مشخـص که انگار تکمیل آرایش کرده است.صورتش گرد بود و چشمانش تیله ای رنگ و درشت.اندامش نحیـف وکـوچک بود بـطوری که بلـوز سیاه آستین کوتاهش در تنش گشاد می ایستاد و دامن سفید رنگـش شل
    و نرم تا زانوهایش می افتاد و ساقهای لختش تاکفشهای بدون پاشنه وکهنه اش بیرون می ماند.جیمز سرش را برگرداند:(تا حالافامیلهاتو ندیدی؟)
    (نه...)
    (چطور شده اومدی دیدنشون؟)
    (به دیدنشون نیومدم...یکی قیمم شده!)
    (مگه پدر و مادر نداری؟)
    ویرجینیا سکوت کرد و اشک در چشمانش حلقه زد.جیمز ناراحت شد:(متاسفم,نباید می پرسیدم!)
    مدتـی گـذشت.ابرهـای سفیـدکنار رفـته بودند و خـورشید داغ دوباره شـروع به تابـش کرده بود.ویرجینیا احـساس می کرد نیـاز به حـرف زدن دارد پس زمزمـه وار شروع کرد:(یک ماه قـبل تولد یکی از دوستـام رفته بودم,خبرآوردند به مزرعه مون آتش نشانی اومده نگران شدم و با عجله خودم رو رسوندم...خـونمون بود,ضاهراً گاز ترکیده بود و...کسی زنده نموند!)
    یادآوری آن صحنه همچون خنجری داغ قلبش را درید.جیمز متوجه نیاز همدردی اش شد و پـرسید:(پس این یک ماه کجا بودی؟)
    (خونه همکار پدرم...)
    (پدرت چه کاره بود؟)
    ویرجینیا جواب نداده شخصی او را صداکرد:(شما خانم ویرجینیا اُکونور هستید؟)
    جـوانی درکت و شلـوار وکلاه مخـصوص رانندگی در روبروی آنها ایستاده بود.ویرجـینیا از جا بلنـد شد: (بله منم.)
    (لطفاً با من بیایید...آقای سویینی منو دنبالتون فرستادند.)
    جیمز مشتاقانه پرسید:(کدوم سویینی؟)
    جـوان جواب نداد.چمدان راگرفت و با تکبری عجیب راه افتاد.ویرجینیا باکنجکاوی از جیمز پرسید: (شما اونو می شناسید؟)
    (اگه اون سویینی باشه که من فکر می کنم باید صاحب هتل معروف رجنسی باشه.)
    ویرجینیا با شوق از اینکه یکی از اقوامش مشهور است گفت:(خوب؟)
    جیمزمتعجب مانده بود:(فقط موضوع اینجاست که ,اون مُرده!)
    راننـده داشت به پیچ ساختمان می رسید.ویرجینیا مجبور بود برود پس باگیجی خداحافظی کرد و راه افتاد در نیمه ی راه جیمز صدایش کرد:(من و نوه ام توی خیابون بیست و سوم تنها زندگی میکنـیم ,اگه روزی از زندگی ثروتمندها خسته شدی و به یک دوست و همدرد احتیاج پیداکردی سراغ ما فقیر فقرا بیا....)
    ویـرجینیا به خنده افـتاد.او بقدرکافی از زندگی فقیرانه خسته شده بودکه باور نمی کرد روزی به دوست و همدرد احتیاج پیداکند اما باز هم دست تکان داد وگفت:(اگه خسته شدم حتماً می یام...منتظرم باشید...) و در دل اضافه کرد"تا قیامت!"
    ***
    ماشین سرعت کمی داشت و ویرجینیا می توانست ببیندکه شهر رفته رفته جالبتر و قشنگتر می شود.خانه ها بزرگتر و رنگارنگ تر در زمینهای مسطح چمن,با فاصله های زیادی از نـرده های سفـیدشان ساخـتـه شده بـودند.خیابانهای صاف و عریض توسط درختان تنومند و پربرگ که در دو طرف,موازی هم,تاآسمان سر برافـراشته بودند,در سایه می مانـدنـد...شهر بسـیار زیبا بود!با حرف زدن راننـده به خودآمد.تلفـن همراه در دست داشت:(الو...بله برداشتمشون,کجا بیام؟)
    راننده مرد جوانی بودکه سنش زیر سی سال بنظر می آمد.قـیافه ی سرد وگرفـته ای داشت اما بـاز صاحب جذابیت شهری بود:(بله فهمیدم...همین الان!)
    و قـطع کرد و مسیـر را عـوض کرد.ویرجینـیا هـنوز شـرم می کـرد با او حـرف بزند و سوالاتش را بپرسد. می ترسـید لهجه داشته باشدکه او خود شروع کرد:(اهالی خونه امروز منتظر شما نبودند چون قرار بود فردا بیایید و متاسفانه امروز سرشون خیلی شلوغه و ممکنه پیشواز گرمی ازتون نشه!)
    ویرجینیا می دیدکه مجبور است جواب بدهد:(مهم نیست...می فهمم.)
    قـلبش می لـرزید,می تـرسید,از روبـرو شدن با خـانـواده ای که هجده سال قبل مادرش را طردکرده بودند می ترسید!انتظار هر نوع بی توجـهی و بدرفـتاری را داشت.خود را برای شنیدن هـر نوع توهین و سرزنـشی آماده کرده بود.حیف...حیف که فقط این خانواده را داشت!
    با ایستادن ماشین از تفکراتش خارج شد.مقابل یک ساختمان دولتی ایستاده بودند.مدتی نگذشت که در شیشه ای ساختمان باز و بسته شد.راننده با عجله پیاده شد و به انتظار شخصی که می آمد دست بر دستگیره ماشین ایـستاد و او هر قـدرکه نزدیکتر می شد به عـلت خروج از سایـه ی ساختمان واضح تر دیده می شد
    پسر خوش هیکلی بودکه قد متوسطی داشت.پوشیده در شلوار جین کمرنگ,بارانی بلند و سیاه چرمی وتی شرت سـرمه ای رنگ.وارد خیابان شـد و ایـنبار رنگ موهـایش مشـخص شد.زرد و ابـریشمی که از بالای پـیشانی بلند و صافـش بر عینک آفـتابی وگونه ی راستـش تاگوشه ی لبش کمان زده بود و از عقب نرم ویکنـواخت تا پشت گوشهـایش می ریخت.رسیـد و راننده سلام داد اما او بدون آنکه جوابش را بدهدکنار ویـرجینیا سوار شد.ظاهراً این رسم شهـری ها بودکه جواب نمی دادند!با ورودش مخلوطی از هوای سرد و عطری غـلیظ به صورت ویرجینـیا زد و او را سرمست کرد.دیگـر نمی توانست نگاهـش را از جـوان بگیرد چون هـرگز در عمرش چنین چـهره ای, متـفاوت تر از تمام پسـرهای دهکده,با ایـن جذابیت شدید و غیر ممکن نـدیده بود و او درکل چنان بی عـیب و دست نخـورده و رویایی بودکه یک الهه!ماشیـن به حرکت افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود.وجود او,بوی او,زیبایی اوگیجش کرده بود.بایک حرکت ملایم موهای خوشرنگش را عقب انداخت و زمزمه کرد:(زود باش استف...دیر شد!)
    صدای پرشـور و نرمی داشت که با لطـافت حرکاتش کاملاً متـناسب بود.بارانی اش راکنار زد و ازکمربند پهن شلوارش پوشه ای قرمز رنگ بیرون کشید:(همه اونجاند؟)
    راننده جواب داد:(تقریباً...)
    (تقریباً؟...بازم براین؟!)
    راننده با تمسخرگفت:(بله بازم آقای کلایتون!)
    پسرک نگاهی به بیرون انداخت:(نمی دونم اون چی از جون من می خواد!)
    راننده ازآینه نگاهش کرد:(شاید خیلی دوستتون داره؟)
    لبخند سرد و خفیفی بر لبهای جوان نقش بست:(یا هم ازم متنفره!)
    راننده هنوز نگاهش می کرد اما پسرک متوجه نـبود.سر برگرداند و از بالای عینک نگـاه خونسردانه ای به ویرجینیا انداخت:(پس اون دختر تویی؟)
    صدایـش وآن لبخند بی حالـش ویرجینیا را از خـود بی خودکرده بود:(باورم نمـی شه, خیلی کوچیکتر از اونی هستی که فکر می کردم و البته خوشگلتر!)
    حالاویرجینیا می توانست چشمانش را ببیند,مست وآبی رنگ,کشیده و وحشی ,موازی با ابـروهای باریک و بلندش! (چند سالته؟)
    ویرجینیا محو نگاه و جمله ی قبلی اش مانده بود و او تکرارکرد:(گفتم چند سالته؟)
    (هجده!)
    (چی؟!!)
    و قهـقهه ای طولانی زد.

  6. #6
    R-Kira
    Guest

    پاسخ : هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

    برای ویرجینیا اهمیت نداشت به چه می خندیدآنقدر قـشنگ و هوسناک بودکه از شدت هیـجان,حالت تهـوع به ویرجیـنیا دست داد.جوان همچـنان خندان گفت:(هجده...خدای من!شنیدی استف؟)و نگاه بی اعـتنااش را از دسـتان کوچک ویرجینیـاکه درآغوشش به هم قفل کرده بودگذراند و با خودگفت:(دخترک بیچاره!باید حساب می کردم,پنج سال!)
    ویرجینـیا متعجب شد.منظـورش چـه بود؟پسرک دستش را به سوی او درازکرد:(دوست نداری باهام آشنا بشی؟)
    ویـرجینیا هنوز به جمله ی قـبلی او فکر می کرد.مگر هجده ساله بـودن اوج بدبختی بود؟جـوان متوجه شد و خندید:(منظوری نداشتـم فـقط ...فقط می خواسـتم بگم عـضوکـوچیکی خواهی بود یعـنی بعد از دختـر دایی سمنتاکه چهارده سالشه توکوچکتـرین عـضو فامیل به حساب می آیـی البته اگر دنیس رو هم حساب نکنیم!)
    باز هم ویرجینیا از حرفهایش چیزی سر در نیاورده بود و ظاهراً منظورش هر چه که بود مخفی میکرد چون راننده به آرامی گفت:(خوب در رفتید...!)
    پسرک هم زیر لب گفت:(چرا خفه نمی شی؟)و باز لبخندی کاملاً ساختگی به لب آورد:(من پرنس هستم پرنس سویینی,فکرکنم پسر خاله ات می شم!)
    چـه اسمی زیباتر از این برای چنیـن قیافه و تیپ و شخصیتی؟ویرجینیا با شوق دست گرم پرنس راگرفت و او هـم در جواب فـشرد.باور ویرجـینیا نمی شد این جوان فـرشته رو فـامیل او باشد.پرنس به آرامی خندید: (نمی خواد اینقدر هل کنی,باید عادت بکنی,از من خوشگلترهاشو خواهی دید...)
    راننده هرهر خندید و تمام تن نحیف ویرجینیا از شدت خجالت عرق کرد اما پرنس با زیرکی دست از سر قلب ضعیف او برداشـت:(زور بزن استف,می تونم قسم بخـورم این قـراضه رو از این هم سریعتـر می تونی بـرونی!)
    راننده دنده عوض کرد و ماشین سرعت گرفت.پرنس دوباره رو به اوکرد:(متاسفم عزیزم اما حالانمی تونم باهات صحبت کنم باید این پرونده ها رو بخونم...)
    و بدون آنکه منتظرگرفتن جواب ویرجینیا شود,تکیه زد و پوشه اش را بازکرد و تا رسیدن به مقـصد بدون آنکه لب بازکندهمانطور سر به زیر با ورقه های داخل پوشه ور رفت.به ویرجینیاکلی فرصت داده شده بود تا از تماشای مخفیانه ی او لذت ببرد.نیم رخش را میدید,گونه های صافش, بینی کودکانه اش,دهان سرخ و پـوست روشنش.چشمان درشت و مخـمورش باکشیدگی خفـیف رو به بالادرگـوشه هـا و مژه های پر و بلـندش که واقعاً تـا نزدیکی ابروهای مشخـص و پررنگش می رسید,قیافـه اش راکاملاًملـیح و فریبنده و به معنای واقعی بی همتا ساخته بود.
    بالاخره ماشین با ورود از در میله ای طلایی رنگی به محیط چمن وسیعی سرعت کم کرد.اطراف تا چشم کار میکرد چمن یک دست بودکه در دو طرف جاده ی سفیدی که می گذشتند تا درختان منظم ماگنولیا آنـطرف زمین کشیده شده بود.در انـتهای راه یک بنای عظیـم به رنگ سفید برفی با شیـروانی های سفالی
    قـرار داشت که با طبقـه های بلند و ستونهـای استوانه ای و پنجـره های تمام ضلعی همچـون قصری بلوری بنظرمی آمد.دیدن زیبایی و بزرگی خانه ویرجینیا را هیجان زده کرد.یعنی فامیلهای مادرش اینقدر ثروتمندبودند؟یعنی آن خانه مال پدربزرگ بود؟یعنی چند نفر داخلش زندگی می کردند؟چند اتاق داشت؟یعـنی خدمتکـار هم داشتـنـد؟اصلاًچـند خـاله و دایی داشت؟یا تـعداد دایی زاده ها و خاله زاده ها؟چـرا مادرش هیچوقت جواب سوالاتش را نداد؟باایستادن ماشین,راننده با عجله پیاده شد و درسمت او را بازکرد. پرنس بالاخره حرف زد:(به خانواده ات خوش اومدی ویرجینیا!)
    لبخـند شیرینی به لب داشـت و هـنوز تکیه داده بود پـس قـصد پیاده شـدن نداشـت!این موضوع دلتنگی و نگرانی را به ویرجینیا بازگرداند چـون پرنس برخورد خـوبی با او کرده بود لااقـل خیلی بهتـر ازآنچه حتی فکرش را هم نمی کرد و او به چنین شخصیت پرابهت و امینی برای ادامه ی راه نـیاز داشت و البته زیـبایی بی حد و وصفش هم او را شیفته کرده بود.وقتی قدم بر چمن گذاشت باز پرنس صدایش کر د:(شایدعصر
    برگردم!)
    ویرجینیا متعجب سر برگرداند.فکر اینکه پرنس آنقدر تیز باشدکه متوجه افکارش شده باشد او را ترساند و پرنس با جمله دیگری حدس او را تبدیل به یقین کرد:(نگران نباش کسی خونه نیست غیر از...)
    صدایی از محلی دور به گوش رسید:(پرنس...پرنس...)
    پرنس لبخند به لب به خانه اشاره کرد:(غیر از اون!استف زود باش باید بریم!)
    ویرجینیا به اشاره ی او متوجه پسر پیژامه به تنی شدکه از پله های مرمری مقابل در خانه به پایین سرازیربود راننده با عجله چمدان ویرجینیا را از صندوق عقب درآورد وکنارش زمین گذاشت.پسرک که ظاهـراً نای دویدن نداشت داد زد:(لطفاً صبرکن...)
    رانـنده سوار شد و ماشین داشت راه می افتادکه جوان رسید تیپ و قیافه ی متفاوتی داشت موهایش سیاه و متوسط بودکه با وجود بهم ریختگی تا چشمان قهوه ای رنگ پرتلاُلواش می رسید.ته ریشی که برچهره ی ملایم اما خـشنش داشت او را بـسیار جـذاب و هـوس انگـیزکرده بود.دسـتهایش را برکـاپد جلویی ماشین کوبید:(نگه دار!)نفس نفس می زد:(یک لحظه گوش کن پرنس,خواهش می کنم.)
    پرنس با خشم فوت کرد:(نگه دار استف!)و سر از پنـجره درآورد:(می دونـم چی می خوایی بگی بـراین و من عجله دارم!)
    جوان به کمک ماشین خود را به پنجره ی باز رساند:(تو رو خدا پرنس...تو باید بری اونجا.)
    (بایدی وجود نداره!)
    (خواهش می کنم پرنس!)
    صدایش سرد اما نرم بود.پرنس با خستگی گفت:(چقدر بهت بدم دست از سرم بر می داری؟)
    (همه اونجااند...منتظرتند...)
    (چه بهتر!از شکنجه دادن اونها لذت می برم!)
    (داری همه چیزو خراب می کنی...)
    پرنس به همه چیز نگاه می کرد الاچهره او:(تبریک می گم,قصدم رو فهمیدی!)
    (چرا این کارها رو می کنی؟)
    (راه بیفت استف!)
    ماشـین غـرشی کرد.جـوان با وحـشت گفـت:(اون شرکت خیلی خـوبیه...بـبین الان ماروین زنگ زده بود می گفت پدربزرگ...)
    پرنس بالاخره صدایش را بالابرد:(دست ازسرم بردار براین!واقعاً مریضی یا خونه موندی منو دیونه بکنی؟)
    جوان با شرم اضافه کرد:(اما پدربزرگ داره دنبالت می گرده!)
    (به جهنم!!راه بیفت لعنتی.)
    و ماشین عقب عقب راه افتاد.جوان به لب پنجره چنگ انداخت:(بهش چی بگیم؟)
    (بگید پرنس رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
    ماشین سرعت گرفت و دستهای او رها شد.ایسـتاد و با ناامیدی فـریاد زد:(اون هـتل لعنتی مال توست کمی عاقل باش!)
    و پرنس هم با همان تن صدا جوابش را داد:(پس بذار خودم تصمیم بگیرم!)
    یعـنی صاحب هتل رجنسی,آقای سویینی او بود؟اوکه نمرده بود؟ماشین از همان راه سفـیدی که آمده بود بر می گشت که جوان بطـور ناگهـانی انگارکه چـیزی یادش افـتاده باشد پـیش دوید و داد زد:(تلفـنت رو روشن کن,دایی می گفت قطع کردی نمی تونند باهات تماس..)
    و حرفـش با یک اشـاره ی پرنس نصفـه ماند!دسـتش را از پنـجره درآورده بود و انگشت وسطش را نشان می داد!
    بعد از غیب شدن ماشین جوان به سوی ویرجینیا برگشت:(بدید...بدید چمدونتون رو من ببرم!)
    و به طرفش آمد,چمدان راگرفت و با همان متانت راه افتـاد و رفت!با این حرکت سردش ترس و نـاامیدی ویـرجینیا شدت گرفـت.او حتی خـود را هم معـرفی نکرد!وقـتی در تعـقیب او از پله های عریض خانه بالا می رفت متوجه وجـود تاب بزرگی در محـوطه سمت چپ شد.تاب سه نـفری و سفـید رنگ بود و رو به غروب از سقف آویزان بود.سمت راست ایوان تا پیچ ساختمان ادامه داشت که سه نـیمکت چوبی چسبیده
    به ایوان خانه گذاشته شده بود.با ورود به خـانه,با یک سالن عـظیم روبرو شد.کف پارکر زرد رنگ داشت وآنقدر براق بودکه تصویر تمام اشیا و دیوارها را با تمام جزئیات منعکس می کردانگارکه خانه ی دیگری هم در زیر پا وجود داشت.پنجره های تمام ضلعی شیشه ای مرتـفع,همه جای سالن را تا راهـروهایی که از روبـرو به سمت راست و چپ و به اتـاقـها و دالانـهای دیگر می رسیـد,نورانی می کرد.همه جا با فـرشهای بـزرگ وکوچک کـرمی رنگ مفـروش بود و با کـوزه ها و تابـلوهای نقـاشی و بوفه های شیشه ای تزئین
    شده بود.دری عریض سمت راست بودکه به یک مکان وسیع دیگری با شومینه و مبلمان کرمی رنگ ختم می شـد.تابلوهـا عالی بـودند وکاملاً معلوم بود با مزایده های سنگینی خریداری شده بودند.با صدای همان جوان به خودآمد:(جیل...جیل بیا...)
    زنی پوشیده در لباس مخصوص خدمتکاری از پـله های مارپـیچ آنـطرف سالن پایین می آمد.سنـش بالای سـی و پنج بنظر می آمد و قـیافه ی عادی و حتی بی مـزه ای داشت.از هـمان جا غرید:(آقای کلایتون شما باید همین الان به اتاقتون برگردید,حال شما خوب نیست!)
    اما جـوان اصلاً توجـهی به خـدمتکار نکرد بطـوری که در میـان حرفهای اوگوشی تلفنی راکه بر روی میز مرمری کـنار ستون اصلی خانه بود,برداشت و مشغـول شماره گرفـتن شد.زن هـنوز وراجی می کرد وآرام آرام می آمد:(آقای میجر ازم خواستند نذارم شما از جاتون بلند بشید...)
    و جوان باصدای بی حالی شروع کرد:(الو...سلام مارک ,همه اومدند؟می دونم می دونم,اروین کجاست؟ گوشی رو بده به اون...)
    زن خـیلی کنف شده بود.ایستاد و به او خیره شد.انگارکه قصد داشت حرفهایش را بشنودکه جوان سر بلند کرد و بادیدن او در میان پله هاگفت:(چرا ایستادی؟برو اتاق خانم اُکنور رو نشونشون بده,جیل کجاست؟)
    خانم اُکنور؟!چقدر رسمی!قلب ویرجینیا بیشتر فشرده شد...(بالاداره ملافه ها رو جمع...)
    (الو,منم...نه نشد سعی کردم اما نتونستم... )
    و بـه ستون تکیه زد.ویرجیـنیا در حالی که وانمود می کرد مثلاً در حال تماشـای اطراف است به صدای او گوش می کرد...(شماکه اونو می شناسید...نه,گفت بگید رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
    زن پـقی به خنـده افـتاد و نگاه مغرورانه ای به ویرجینیا انداخت.بناگه دختر جوان و سیـاه چرده ای که هـم لباس زن بود از نرده های طبقه ی بالاسر خم کرد:(بتی آقای کلایتون با من کار دارند؟)
    (هنوز می اومدی دیگه!برو اتاق خانم رو حاضرکن!)
    دخترک متوجه ویرجینیا شـد اما بدون آنکـه جواب سلامش را بدهـد به تـندی چرخیـد و رفت. ویـرجینیا دیگـر مطمعـن شد شهـری ها جواب نمی دادند!پسرک هنوز حرف می زد:(نمی دونم چیزی نگفت, شاید رفته پیش تادسن...)
    ویرجینـیا به او نگاه کرد.از فـرم تکیه دادنـش معـلوم بود شدیداً مریـض است و رمـق ایستادن ندارد اما باز برازنده وزیبا بود.زن چمدان را برداشته و راه افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود تا اینکه جوان سر برگرداندو با دیدن نگاه او بر خودگفت:(با بتی برو اون اتاقت رو نشونت می ده.)
    ویرجینیا شرمگین برگشت و بدنبال زن راه افتاد.جوان در حالی که با نگاه او را تعقیب می کردگـفت:(آره اومد,پرنس آورد!)
    ویرجـینیا با شوق از اینکه در مورد او حرف می زنندگوشهایش را تیزکرد اما...:(دم در اومـده بود زود هم رفت.)
    ویرجـینیا وسط پلـه ها بود و به ظرافـت فرش روی پله ها نگاه می کردکه صدای پسرک بلندتر و خشن تر شد:(نه نتونستم!من نمی فهمم چرا شماها خیال می کنید اون عاشقـمه که به هـر حرف من عـمل بکنه؟...نه دیگه نیستیم!)
    وگوشی را سر جایش کوبید!ویرجینیا به پایین نگاه کرد او را دیدکه تلو تلو خـوران خود را به نـزدیکترین مبـل رساند و نشست.مرد مسنی از راهرویی در سمت راست,وارد سالن شد:(آقـای کلایتون لطفـاً بلند شید شما باید توی تختتون می موندید.)
    از لـباسهای رسمی مرد معـلوم بود مسئول خدمتکارهاست.پسرک سر بلندکرد و ویرجینیا را بر بالای پله ها دید مرد ادامه می داد:(شما سه روز استراحت دارید دکترتون کلی به من سفارش کردند نذارم...)
    جوان به سردی سر به زیر انداخت:(راحتم بذار ولتر!)
    ***
    طبقه ی دوم برعکس طبقه ی اول بجای چند سالن بزرگ دالانهای عریضی داشت که به راهروهای تنگ و تو در تو باز می شد.کف باز هم پارکر بود اما بر دیوارها بجای تابلوهای نقاشی,قاب عکسای کوچک و بزرگ مـردان و زنـان شیک پـوش آویخـته شده بودکه با نگاه و قیـافه های سخت و پرابـهت در مکانهای مختلف آمریکا وآسیا عکس انداخته بودند.شاید اگر خدمتکارآنقدر با عجله راه نمی رفت او می توانست
    پرنس یا لااقل جوان مو سیاه را در عکسها ببیند.بر دیوارها غیر از قابها,چراغهای مشعـل مانندی نصب شده بودکه فضاراکاملاً شبیه قصرکرده بود و تعدادشان آنقدر زیاد بودکه فکر روشن شدنشان در شب,ویرجینیا را هیجان زده کرد.اتاقی که برایش در نظرگرفته بودند ته راهرویی در سمت جنوبی خانه بود.اتاقی بزرگ و بـسیار پر نور با تختی دونفـری و شومینه و میز تـوالت و دیگر وسایلهای لازمه ی برای یک اتاق اشرافی! دختر لحظه ی قبل داشت ملافه ی تخت را عوض می کرد.زن چمدان را نزدیک کمد قهوه ای کنارتخت
    زمین گذاشت.ویرجینیا هـنوز درآستانه ی در مات و مبهـوت زیبایی اتـاق مانده بود.خانه ای که در هـایلند داشتند صدمتری بود بادو اتـاق کوچک و پنجره های کوتاه اماآنجا خانه ای بهشتی بودکه فقط میـتوانست در فیـلمهای پر هـزینه بـبیند.گـاه به تخت بزرگ بـاکنده کاری های دو طرفـش و رو تخـتی کـرمی رنگ مخملش نگاه می کردگـاه به کف مـزین به فـرشهای شـرقی ,گاه به شـومینه ی گرانیـتی,گاه به پـرده های
    تـوری وگاه به پنجـره های بلندکه به بالکنهای نیـم دایره ای باز می شد,نگاه می کرد و سیر نمی شد! آندو خدمتکار پچ پچ می کردند:(خوب چه خبر؟)
    (انگـارکه آقـای کلایتون پـرسیده به بابابزرگ چی بگیـم؟اونم گفـته بگید رفتـه کلیسامرگ تو رو از خدا بخواد!)
    (آه بتی این پسره مجبوره اینقدر جذاب باشه؟!)
    زن متـوجه نگاه ویرجینیا شد و به دختـرک اشاره داد ملافه را بردارد و خودش به سوی ویرجینیا رفت:(هر چی لازم داشتید صدامون کنید...من بتی ام اینم جیل.)
    دخترک ملافه ی مچاله شده را برداشت و به سوی در راه افتاد.ویرجینیاگفت:(خوشبخت شدم...وباشه اگر کاری داشتم...)
    و یک لحظه متوجه نخودی خندیدن دخترک شد و به تلخی فهمید لهجه اش مسخره بوده!
    بعداز رفتن آندو,ویرجینیا همچون کودکی که برای اولین بار به موزه رفته باشد,شروع به لمس اشیاءکرد. همه جا تاآخرین حد تمیز بود و عطرگلهای ماگنولیا فضا را پرکرده بود.به سوی تخت رفت و با احتیاط بر رویـش نشـست.خیلی بیشتر ازآنچه بنظر می آمد نرم بود.مدتی اطراف را نگـاه کرد وآهی از دل کشید.یاد مادرش افتاده بود.یعنی او از چنین ثروت و مـقامی به آن خانه ی روسـتایی وکارهای پرمشقـت تنزل کرده بود؟نـفرتی در وجودش پیچیـد.چطـور توانسـته بودند بخـاطر عشق عظیم پدرش او را از ثروت و فرزندی طردکنند؟حال آنکه آن خانه برای صد نفر دیگر هم جا داشت!ناگهان به گریه افتاد.نه بخاطر مادرش چون همان روزهای اول تمام اشکهـایش را برایشـان ریختـه بود و غـیر ازکابوسـهای شبـانه چـیز دیگری برایش نمـانده بود.این گریه از خستگی و نگـرانی و فـشار و شوق بود!از صبح در قطار بود و نگرانی یک ماه را با خودآورده بود برای ورودش فکرهای زیادی کرده بود و البته آنجا قشنگتر ازآن بودکه شوق نکند!
    شخصی در زد و چون جوابی نگرفت آهسته لای در راگشود.ویرجینیاکه از خستگی بر تـخت درازکشیده بـود و استراحت می کرد به خیال آنکه بخواب رفته و بازکابوس می بیند از جا پرید و اطراف را نگاه کرد یک لحـظه اتاق و شخص ایستاده در چهارچـوب در برایش بیگانه آمد:(آه ببخشید,قصد بیدارکردنتون رو نداشتم جواب ندادید نگران شدم.)
    همان جوان مو سیاه و خشن بود.ویرجینیا در حالی که لب تـخت سُر می خـورد دامنش را بر روی پاهایش کشید:(بله بله ...مثل اینکه خوابم گرفت...)
    پسرک شرمگین گفت:(واقعاً معذرت می خوام فـقط خواستم بهـتون سر زده بـاشم فکرکردم شـایدگرسنه باشید...)
    از ادب و نزاکت پسر سردی چون او,ویرجینیا هیجان زده بلند شد و پسرک در را بیشتر بازکرد:(برو تو!)
    و جیل با یک سینی عصرانه داخل شد.بشقابی پر ازکیک و بیسکویت و لیوانی لبالب ازآبمیوه در سینی بود جوان هم داخل شد و تا نزدیکی تخت آمد:(راستش لحظه ی اول نتونستم باهاتون حرف بزنـم و خودم رو معرفی کنم گفتم شاید یک لحظه خیال کنید...)
    و مکث کـرد و از ذهـن ویرجیـنیاگـذشت"خیـال کنید از شما خـوشم نیومد خانم!"وگفت:( مهم نیست... متوجه شدم که گرفتار هستید...)
    و یاد خنـده ی خدمتکـار افـتاد و از ترس لهجـه اش ادامه نـداد اما جوان نمی خنـدید!:(بـله ما تـوی فـامیل مشکلاتی داریم که یکی هم پرنس!)
    ویرجینیابخیال آنکه قصد شوخی دارد خندید اما او باگیجی حرف را عوض کرد:(البته ما همگی منتظرتون بودیم واز اینکه اومدید خیلی خوشحال شدیم و خیلی باعث شرمه که فقط من هستم که بهتون خوش آمد بگم!)
    (لطفاً...من هیچ انتظاری ازتون ندارم!)
    لحـظه ای به سکوت گـذشت.چهـره ی پسرک گرفـته و عصبی بنظر می آمد بطوری که ویرجینیا با وجود تازه وارد بودنش متوجه شد حرفهایی که گفته اصلاً حرفهای خودش نبوده وکاملاً به اجبار به زبان آورده! یک لحظه پسرک بخودآمد:(بفرمایید من دیگه مزاحم نمی شم.)
    و چـرخید و به سوی در رفـت.ویرجیـنیاکه از این مکالمه ی کوتاه آنقـدرکه باید لذت نبرده بود,نتوانست اجازه بدهد این جوان قشنگ برود:(براین!)
    و ناگهان متوجه خرابکاری اش شد!چطور توانسته بود نام او راکه هنوز یک بیگانه بودبدون هیچ مقدمه ی محتـرمانه ای آنهم فقط نامش را تلفظ کند؟انگارکه فقط قصد داشت تن نرم اسمش را حس کرده باشد و او ایستاد:(بله؟)
    ویرجینیا به لطف خدا چیزی پیداکرد:(اسم شما براین ...درسته؟)
    جوان به سردی خندید:(عجب احمقم اومدم خودم رو معرفی بکنم و دارم می رم!)و برگشت:(بله اسم من براین,پسر خاله ات هستم.)
    ویرجینیا نفسی از روی راحتی کشید.براین دستش را درازکرد.تبدار و ضعیف بود و نـفـشرد.ویرجیـنیابرای معطل کردنش پرسید:(شما برادر پرنس هستید؟)
    (نه من کلایتون هستم,پسر خاله پگی تو...و اون سویینی,پسر خاله دبورا.)
    (من چند تا خاله و دایی دارم؟)
    (همین دو خاله و دو دایی داریم,البته سه تا بودند یکی چند سال قبل کشته شد!)
    ویرجینیا برای ادامه پیداکردن مکالمه با وحشت گفت:(کشته شد!چطور؟)
    اما براین با یک جواب سریع و صریح خیال او را برآب داد:(اطلاعی ندارم!)
    و قدمی عقب گذاشت:(من دیگه باید برم,شـما هم بفرمایید...)
    و چرخید و با عجله خارج شد

  7. #7
    R-Kira
    Guest

    پاسخ : هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

    دوستان اگه كسي خوشش اومد بگه بقيشم بزارم !!!

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ