Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 16 تا 22 , از مجموع 22

موضوع: بیا قصه بگو

  1. #16
    Registered User fati_q8 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2009
    محل سکونت
    کویت
    نگارشها
    198

    پاسخ : بیا قصه بگو

    یه روزی یه مردی به داخل ارایشگاه میره بعدش با ارایشگره هم صحبت میشه

    ارایشگره: من فکر میکنم که خدا وجود نداره

    مرد: چرا همچین فکری میکنی؟

    ارایشگره: اخه مگه تو نمیبینی یه نگاهی به کوچه بنداز ببین چه بلا هایی هست

    مرد: هیچی به او نگفت و در فکر فرو رفت

    بعد از اینکه ارایشگره موهای مرده را کوتا کرد مرده رفت بیرون ارایشگاه و به مردم نگاه کرد نگاهان چشمش به یک مرد کثیف و کهنه و مو بلند خیره شد با عجله به سمت ارایشگاه برگشت و به او گفت

    مرد: منم فکر میکنم که ارایشگرا وجود ندارن

    ارایشگره: چرا همچین فکری میکنی مگه من تازه موهاتو کوتاه نکردم

    مرد: یه نگاهی به اون مرد بنداز چرا اونجوریه چرا موهاش بلنده و براش کوتاه نمیکنی؟

    ارایشگره: ما هستیم ولی این مردم هستن که به ما مراجعه نمیکنن

    مرد: اره خدا هم هست ولی شما مردم به اون مراجعه نمیکنید

    (نقل شده از یه جایی فکر کنم بعضی از شما هم این قصه را خوندن)

  2. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #17

    پاسخ : بیا قصه بگو

    توی جنگلای آئوکیگاهارا که به اقیانوس سبز معروفه... هر سال تعداد زیادی از افراد خودکشی میکنن؛
    این منطقه بهترین شرایط برای خاتمه دادن به زندگی و شروع پرواز رو داره.. حتی تابلوهای زیادی که عبارات امیدبخش روشون نوشته شده توی نقاط مختلفی قرار داده شدن تا افراد مستعد خودکشی رو منصرف کنن....
    ولی..
    من همیشه اونجام.. منتظر یه ذهن بیدار که فهمیده «ارزششو نداره».. تا برم آروم روی شونه هاش بخزم.. دستمو روی چشماش بزارم و بهترین ایده رو برای شروع سفرش بهش بدم؛
    اونموقع هست که من کارمو شروع میکنم و یه تیکه از وجودشو.. همون تیکۀ بیدارشو برمیدارم برای..
    برای..
    تکمیل .. هیولای قشنگم؛
    که تشکیل شده از تمام تیکه های بیدار..

    ^_^
    شب بخیر
    نُه اگر یک باشد،
    دَه هیچ نیست.
    رمز کار همه اش همین است!

  4. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #18
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    خود زنی

    بیداره... غرولند می کنه... ساکت می شه... و بعد از چند ثانیه صدای

    گریه اش بلند می شه... کلیدها رو که ترک می کنم ... می بینم بازهم

    موهاش رو با دست راستش گرفته و داره به شدت می کشه..

    از درد گریه می کنه.. اما موهاش رو سفت گرفته و ول نمی کنه... ازش

    خواهش می کنم که دستش رو باز کنه و تارهای بیچاره رو رها کنه.

    اما فقط بهم نگاه می کنه و جیغ می زنه ... منم باهاش گریه می کنم

    و سعی می کنم که انگشتاش رو از هم باز کنم وقتی باز می شه..

    اونم آروم می شه...
    منبع:http://fantezzy.persianblog.ir/


  6. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #19
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    کج ذوق
    واسه دیدنش انگار هزار سال نگاه کرد بود
    اما واسه گفتنش لحظه ای درنگ نکرد
    درست وقتی غروب سنگین شده بود
    خیلی گرم یک نگاه کردوپرسید. این چیه؟
    جواب خیلی راحت بود!گل!
    اما....شاید اشتباه همین بود!
    گل تنها جواب نبود

  8. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #20
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    خواستگاری

    رووان از کیت خواستگاری کرد . و برای او توضیح داد که مادرش در سانحه رانندگی درگذشته است. و با پدرش زندگی می کند . کیت به رووان گفت :

    - می خواهم فقط با تو زندگی کنم! اصلا تحمل زندگی و نگهداری از پدرت را ندارم!

    رووان دو روز بعد پدر خود را به خانه سالمندان برد! سپس با اشتیاق موضوع را به کیت تعریف کرد . و از او خواست دیگر بهانه ای برای ازدواج نداشته باشد . اما کیت گفت :

    - من با تو ازدواج نخواهم کرد!

    رووان دلیل این تغییر عقیده را پرسید و کیت با خونسردی پاسخ داد :

    - واضح است . تو با یک در خواست کوچک ، پدر عزیزت را از خانه اخراج نمودی! پس وای به حال من!

    حسن ایمانی

    منبع:http://www.88-ghesse.blogfa.com/

  10. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #21
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    خدا
    خیلی وقت بود دنبال خدا می گشتم اما خدا نبود. صدها و هزاران سئوال داشتم
    که انگار جواب هاش دست خدا بود، اما خدا نبود....
    هر روز زیر لب تکرار کردم، تمام دلسوخته هایم را، اما خدا نبود.
    آمد؛ اما کسی آمدنش را نفهمید. اما من فهمیدم؛ اون... خدا بود.
    http://fantezzy.persianblog.ir/




  12. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #22
    Registered User yuki آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2011
    نگارشها
    297

    Cool پاسخ : بیا قصه بگو

    فنجان قهوه

    فنجان قهوه را تعارفش کردم . وقتی نگاهش کردم ، دلم برایش سوخت .
    اما وقتی یادم آمد که چطور با نیرنگ و فریب و قول خانه و ماشین
    مرا وادار به ازدواج کرد ، حالم به هم خورد . هنوز قهوه اش را نخورده بود
    که گفت : " آماده شو که می خواهم جایی برویم. "
    همانطور که از قهوه اش می نوشید ، سوئیچی را از جیبش در آورد و
    به من داد . گفت :" امروز قول نامه اش کردم ... بریم محضر تا سند خانه را
    به نامت بزنم ."
    ناگهان روی مبل افتاد ... سیانور اثر کرده بود .
    Princes of Vampires
    Be Care full...Death is near

  14. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ