Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 15 , از مجموع 22

موضوع: بیا قصه بگو

  1. #1
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    Post بیا قصه بگو

    سلام خدمت همه دوستان
    من خودم از نوشتن هیچ سر رشته ای ندارم اما داستان و قصه های کوتاه خیلی دوست دارم واسه همین گفتیم یک تاپیک بزنیم به همین اسم که هست .
    دوستان هر کدوم میتونن یک داستان یا قصه در حداکثر 7 تا 8 خط بنویسن
    در مورد هر موضوعی با هر لحنی اصلا مهم نیست که بر اساس اصول باشه فقط ایده و فکر خودتون باشه
    در مورد هر موضوعی باشه مگر سیاسی !!!
    مهم نیست که تا حالا چیزی ننوشتین واسه اولبن بار شروع کنین حتی اگه ..........
    دوستانی ام که تو این کار خبره بیدن راهنمایی کنن شاید بشه چند داستان چند خطی کوتاه خوب در آورد
    از توی فکرهای متفاوت.من خودم اولیش رو میزارم
    دوستانی که خیلی کارشون درست بید به دلیل عدم وجود حق کپی رایت توی این مملکت هوای خودشون رو داشته باشن
    از خواب با عجله بلند میشه فقط بیست دقیقه وقت داره با عجله می پوشه بدون خداحافظی خارج میشه از سرویس دانشگاه جا مونده
    باید با تاکسی بره مسیر بد مسیره استرسش چند برابر میشه بعد از پنج دقیقه یک تاکسی می ایسته
    دانشگاه ...عجله کنین. به دانشگاه میرسه به طرف دانشکده فنی میره. راننده :آقا بقیه کرایت .وقتی نمونده به در دانشکده میرسه
    در دانشکده فنی بسته شده التماس هم دیگه فایده نداره یک مکث چند دقیقه ای یک ترم عقب افتاده.
    به در دانشگاه میرسه می خواد سوار شه . یادش می یاد تمام پول رو به راننده قبلی داده
    حالا بزرگ شده در سالن رو باز میکنه آقا زودتر بیایید چرا تاخیر میکنین. یک تبسم!چشم استاد.

  2. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #2
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    اینم یک نمونه خارجکیش اما شما خودتون بنویسین
    چشم انداز
    شاگردان من. فکر میکنم با مطالعه دقیق این ساکنان
    پیشین از الگوهای رفتاری شیوه زندگی ابتدایی و
    بی هدف آن ها چیزهایی که به آن اهمیت میدادندوو
    از تخریب کامل ومطلق خود ومحیط زیستشان به
    آسانی بتوان دریافت زمین سزاوار چیزی جز نابودی
    کهکشانی نبود. یعنی همان کاری که ما انجام دادیم
    سوالی دارید ؟ نویسنده: کالین کمپبل

  4. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #3
    Registered User harch آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    نگارشها
    12

    پاسخ : بیا قصه بگو

    اون شبم توی کوچه پیرمرد کز کرده بود گوشه دیوار پاهاش توی بغلش سرش رو زانوهاش چشمای بچه ای که روش قفل شده بود چشمای منی که معلول این صحنه بود زندگی که توی این لحظه ایستاده بود.مادر دست بچه رو کشید و دوباره زمان شروع به حرکت کرد از پنجره فاصله گرفتم لباس پوشیدم رفتم بیرون و دست روی شانه پیرمرد گذاشتم.سرد بود تازه بارون شروع به باریدن کرد گفتم حتما" خوابه ومن نمیتونستم ببرمش توی خونه ای که خودمم درش مستاجر بودم با اون صابخونه ای که دلش فکر کنم از آسمونم توی اون لحظه سیاه تر بود.یه پلاستیک بزرگ توی انباری بود آووردم واسه پیر مرد و بدون اینکه چیزی بگم انداختم روش سر پیرمرد به سختی بلند شد و یه لبخند که شب رو مثل روز برام روشن کرد.رفتم توی خونه و با یاد سرمای اون شب و پیرمرد خوابیدم.
    صبح پیرمرد اونجا نبود فقط صدای ماشینی بود که داشت یه کیسه پلاستیکی رو توی اتاق عقب میذاشت.گوشه پلاستیک باز بود و فقط یه چیز مشخص بود یه لبخند...

  6. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #4
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    زن در باغ ایستاده بود که دید مرد به طرفش میدود
    تینا گل من !عشق بزرگ زندگی من!
    مرد عاقبت این کلمات را به زبان آورده بود
    اوه تام!
    تینا،گل من!
    اوه تام! من هم تو را دوست دارم!
    تام به زن رسید،به زانو افتاد،و به سرعت او را کنار زد
    گل من!تو تو روی گل سرخ من ایستاده ای! هوپ ای تورس

  8. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #5
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    الکس نحس
    استعداد خاص الکس به خوبی امتحانش را پس داده بود
    یک سال بعد از این که ظرفشویی را در رستوران کنار
    گذاشت،رستوران از بین رفت.مدرسه ای که در آن درس
    میداد شش ماه بس از بیرون آمدن او،بسته شد.کمی یعد از
    استعفای اوروزنامه ای که در آن کار می کرد،تعطیل شد.
    الکس با لبخند دستش را بلند کرد وسوگندی خورد که او را
    به یکی از سربازان ایالات متحده تبدیل میکرد جین میلندر

  10. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #6
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : بیا قصه بگو

    {سلیا همه اش تقصیر توست.جنازه ی مرا میبینی که توی استخر غوطه می خورد.بدرود.اومبرتو.}
    سلیا تلوتلو خوران و یادداشت به دست بیرون آمد
    ومرا دید که دمر توی آب غوطه می خورم ,
    درست مثل مگسی که در ظرف ژله گیر افتاده.
    وقتی توی آب شیرجه رفت تا مرا نجات دهد و یادش آمد که شنا بلد نیست , بیرون آمدم.
    متهم 338412

    تام فورد

  12. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #7
    Registered User Miesam آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    96

    پاسخ : بیا قصه بگو

    من نفهمیدم چیشد؟ قصه های کوتاه دیگران رو بزاریم یا از خودمون در وکنیم؟

  14. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #8
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    [/quote]

    نقل قول نوشته اصلی توسط miesam نمایش پست ها
    من نفهمیدم چیشد؟ قصه های کوتاه دیگران رو بزاریم یا از خودمون در وکنیم؟
    اگه از خودتون بزارین خیلی بهتره
    لا اقل یکی از خودتون باشه
    ویرایش توسط AMIRESHAB : 02-19-2010 در ساعت 07:32 AM

  16. سپاس


  17. #9
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    ........
    از آخرین باری که چیزی نوشیده ام سه روز می گذرد.
    تازگی ها فهمیده ام گروه های حمایت کننده وجود دارند
    این روزها برای هر چیزی یکی از این گروه ها هست
    دنبال آنها گشتم ویک جلسه گردهمایی شان را پیدا کردم
    دیشب برای اولین بار شهامت پیدا کردم،بلند شوم وبگویم
    سلام،من سندی هستم و یک خون آشامم.
    شاید امیدی باشد تیم اسکات

  18. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #10
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    پایان بحث
    تام مردی جوان وخوش قیافه وخوش گذران بود
    هر چند وقتی با سام که دو ماه بود همخانه اش شده بود
    شروع به جدل کرد کمی مست بود.
    «نمیشود نمی شود فقط با 55 کلمه یک داستان کوتاه نوشت،ابله!»
    سام در جا اورا با شلیک گلوله ای ساکت کرد.
    لبخند زنان گفت:«میبینی که میشود» تری ال .تیلتون


  20. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #11
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : بیا قصه بگو

    عشاق چراغ جادو را در ساحل پیدا کردند.
    جن چراغ گفت: " اگر آزادم کنید یک آرزوی هر کدامتان را بر آورده می کنم."
    دختر به چشم های پسر نگاه کرد و گفت :" دلم میخواهد تا آخر دنیا عاشق هم باشیم."
    پسر به دریا چشم دوخت و گفت:" دلم می خواهد دنیا به آخر برسد! "
    دیوید دبلیو مایرز

  22. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  23. #12
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : بیا قصه بگو

    کلاغ پنیر را برداشت و پرید بالای درخت.
    روباه که از آنجا میگذشت, شروع به چرب زبانی کرد و گفت:
    " به به چه دمی! چه منقار زیبایی! چه تیپ و قیافه ای! چه صدایی! آوازی برایم میخوانی؟"
    کلاغ نگاه عاقل اندر سفیه به او انداخت و قالب پنیر را به دست گرفت و گفت:
    " خر خودتی!"
    مجتبی گیوه چی

  24. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #13
    Registered User Chogholeh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Aug 2008
    محل سکونت
    مشهد
    نگارشها
    555

    پاسخ : بیا قصه بگو

    عشق او رفته بود. از شدت ناامیدی خود را از پل گلن گیت پرت کرد.
    ازقضا چند متر دورتر ,دختری به قصد خودکشی شیرجه زد.
    دوتایی وسط آسمان همدیگر را دیدند.
    چشم در چشم هم دوختند. کیمیای وجودشان جرقه ای زد.
    عشق واقعی بود.
    فهمیدند.
    سه پا با سطح آب فاصله داشتند!!
    جی بونستل

  26. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  27. #14
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    او...
    دوست نداشت قصه
    اما با قصه بزرگ شده بود
    دوست نداشت نوشتن
    اما بزرگترین داستان نویس سال بود
    دوست نداشت رفتن رو
    اما اما زودتر از همه رفته بود
    بعدها فهمیدن معنی دوست داشتن
    دوست نداشتن بود

  28. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  29. #15
    Registered User AMIRESHAB آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2009
    محل سکونت
    NOWHERE
    نگارشها
    306

    پاسخ : بیا قصه بگو

    نگاه
    برای اولین بار مشاهده کرد
    برای اولین بار ترسید
    نگاه به زیباترین رویای سال
    بزرگترین وحشت تاریخ زندگیش
    بخشش یک خون آشام ! چرا؟
    شاید برای اولین بار شانس معنی داشت
    خون آشام فراموش کرد!خون...

  30. سپاس


Tags for this Thread

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ