یه روزی یه مردی به داخل ارایشگاه میره بعدش با ارایشگره هم صحبت میشه
ارایشگره: من فکر میکنم که خدا وجود نداره
مرد: چرا همچین فکری میکنی؟
ارایشگره: اخه مگه تو نمیبینی یه نگاهی به کوچه بنداز ببین چه بلا هایی هست
مرد: هیچی به او نگفت و در فکر فرو رفت
بعد از اینکه ارایشگره موهای مرده را کوتا کرد مرده رفت بیرون ارایشگاه و به مردم نگاه کرد نگاهان چشمش به یک مرد کثیف و کهنه و مو بلند خیره شد با عجله به سمت ارایشگاه برگشت و به او گفت
مرد: منم فکر میکنم که ارایشگرا وجود ندارن
ارایشگره: چرا همچین فکری میکنی مگه من تازه موهاتو کوتاه نکردم
مرد: یه نگاهی به اون مرد بنداز چرا اونجوریه چرا موهاش بلنده و براش کوتاه نمیکنی؟
ارایشگره: ما هستیم ولی این مردم هستن که به ما مراجعه نمیکنن
مرد: اره خدا هم هست ولی شما مردم به اون مراجعه نمیکنید
(نقل شده از یه جایی فکر کنم بعضی از شما هم این قصه را خوندن)
علاقه مندی ها (Bookmarks)