The Time Machine By H. G. Wells
ماشین زمان [The Time Machine]. رمانی از هربرت جورج ولز (1). (1866-1946)، نویسنده انگلیسی، که در 1895 انتشار یافت وتقریباً به همه زبانها برگردانده شده است. قهرمان داستان، «کاوشگر زمان» ماشینی اختراع کرده است که با آن میتواند در زمان جابجا شود، درست به همان گونهای که در مکان جابجا میشویم. بدین گونه کارش را با سفری به سال 701-802 میلادی آغاز میکند. در جریان هزاران سال، آب و هوای منطقه لندن معتدل شده است و اکنون آب و هوایی تقریباً مثل آب و هوای جنوب (اروپا) بر آن حاکم است و نباتات پرپشت و انبوهی در آنجا میروید. آثاری از حیوانات دیده نمیشود و ساختمانها، که در زمان سابق در مرکز شهر گرد آمده بودند، سترگ و کوهپیکر اما انگشتشماربه چشم میخورند. نخستین ساکنانی که «کاوشگر» سر راه خود میبیند، انسانهای دلرباییاند که قدشان کوچکتر از قد متوسط کنونی است، اما همهشان زیبا هستند و لبهاسهایشان، اگرچه به رنگهای گوناگون شاد و روشنی است، دوخت یکسان و یکنواختی دارد. «کاوشگر» که حسن کنجکاویاش برانگیخته شده است، دستگاهش را کنار میگذارد و با این دوستان تازه به راه میافتد. اینان که خودشان را «لوئی» (2) میخوانند به صورت انبوه با هم زندگی میکنند. کانونهای خانوادگی از بین رفته است. گرسنگی و احتیاج به خواب آنها را به صورت گروههای صدتایی در کاخهای بزرگی گرد میآورد که از نزدیک نیمه ویرانههایی بیش نیستند. مرد و زن و بچه روزهای خودشان را به بازی و تفریح سر میکنند، زیرا که به ظاهر دیگر احتیاجی به کار کردن ندارند. وانگهی، مغزهای کوچکشان، جز ترس از تاریکی قادر به هیچ احساسی نیست. «کاوشگر زمان» که در خلال این احوال ماشینش را به نحو مرموزی دزدیدهاند به سرعت علت این ترس را کشف میکند. در اعماق زمین جماعت انبوهی از ناقصالخلقهها زندگی میکنند که قیافههایشان، به علت مشابهت با انسان، دهشتبار است. و این جماعت موجوداتیاند که قدرت تحمل روشنایی روز و تحمل آفتاب را ندارند. اما بسیار فعال و زیرک و چیرهدستاند. اینها عبارتاند از مورلاکها (3)، یعنی رنجبرانی که کارفرمایان حقیقی این دنیای ویرانه شدهاند. پیشرفت علمی و فنی که به منتهی درجه توسعه یافته است، در واقع طبقات حاکمه را از ضرورت مبارزه در راه رفاه خود رهایی داده است و رفته رفته قوه مبارزه نیز در آنان رو به ضعف نهاده است. به عکس، رنجبرانی که همیشه از دنیای توانگران بیکار دور نگه داشته شدهاند، حتی از نظر جسمی هم با شرایط تازه زندگی سازگار شدهاند؛ چندان که در طی قرون توانستهاند به تفوق خود پی ببرند وچون غرایز «گوشتخواری» روزگاران گذشته دوباره زنده شده بود، رفته رفته کارفرمایان خودشان را که دیگر قدرت دفاع نداشتند، خوردند. در مقابل و به حکم عادت دیرینه بردگی، هرچیزی را که ممکن بود به آن احتیاج داشته باشند، برایشان فراهم آوردند. کاوشگر، پس از مبارزه سرسختانهای که با مورلاکهای درنده و نفرتبار پیش میآید و در جریان آن، برای دفاع از جان خود تمام جنگل را به آتش میکشد، موفق میشود که ماشین خود را از چنگ آنان بگیرد و فرار کند. سپس حس کنجکاوی او را برمیانگیزد که ببیند پس از چندهزار سال دیگر چه اتفاق خواهد افتاد، اما جز مناطق یخزدهای که هرگونه اثر زندگی در پهنه آن از میان رفته است چیزی نمیبیند. کاوشگر که دوباره سوار ماشین خود شده است به خانه و دیار خویش برمیگردد و سرگذشت باورنکردنیش را برای دوستانش نقل میکند و دو گل عجیبی را که گویا وینا (4)، دختری از قوم «الوئی»، به ازای نجات جانش، به او داده است، برای تأیید گفتههایش به آنها نشان میدهد. این گلها –که گواه گُنگ دورهایاند که در آن «هنگامی که هوش و نیرو از میان برود حقشناسی و محبت متقابل، همچنان در قلب انسان زنده خواهد ماند» یگانه چیزهاییاند که کاوشگر زمان برای دوستان خود به جای میگذارد. کاوشگر زمان که به عزم سفر تازهای به راه میافتد، دیگر بازنمیگردد. ولز در داستان ماشین زمان (مثل داستانهای دیگری چون مرد نامرئی که در این زمینه نوشته است) چیزهایی بیشتر از آنچه در ابتدای امر به تصور میآمد به میان آورده است. در این اثر، در عین حال هم هجو پیشگویانه جامعه سرمایهداری را میبینیم، هر درسی در زمینه جامعهشناسی، و هم نظریه علمی متناقضنمایی که بعدها کاربردهای غیرمترقبهای در زمینه فلسفه و در زمینه ادبیات پیدا کرد. رمان ولز در 1896، برای رابرت و پل (5) انگلیسی، ملهم دستگاهی شد که «تئاتروگراف» نام گرفت؛ دستگاهی که میتوانست فیلمی نشان بدهد که با دست رنگآمیزی شده بود.
منبع :
www.ketabnews.com
علاقه مندی ها (Bookmarks)