امارئو دختر يك زارع نرماندي، با دكتر شارل بواري كه جواني كودن و نامطلوب است، ازدواج مي كند. طبيعتاً اين ازدواج با شكست مواجه مي شود، چه «اما» در طلب خوشبختي است كه درباره آن در كتاب ها مطالبي خوانده و يا از مردم مطالبي شنيده. «اما» از زندگي خسته كننده در آن شهر كوچك بسيار ناراضي است و به همين دليل پي در پي مرتكب حماقت هايي مي شود. ابتدا با يك منشي حقوق ترسو به نام لئون روي هم مي ريزد.
بعد به خاطر عشق خالصي كه به رودلف ثروتمند و عيب جو دارد با او سوار كشتي مي شود اما رودلف او را ترك مي كند و لذا دوباره به نزد لئون باز م گردد. لئون با توجه به علل قطع روابط قبلي شان، از پذيرفتن عشق مجدد «اما» مي ترسد.
«اما» كه روحاً شكست خورده و در ضمن مقدار زيادي هم به تاجر حيله گري به نام لورو كه مرتباً وي را تشويق كرده است به معشوقه هايش هدايي بدهد بدهكار است، با آرسنيك خودكشي مي كند. شارل هيچگاه به راستي نمي تواند «اما» را درك كند و جرياناتي را كه اتفاق افتاده براي خود حلاجي نمايد. او كمي پس از خودكشي زنش مي ميرد و فرزند بيچاره اش را تنها بر پيكر اقيانوسي از حد وسط بورژوازي كه خود و همسرش را در كام فرو برده، رها مي سازد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)