Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 38 , از مجموع 38

موضوع: فروغ فرخ زاد

  1. #31
    نویسنده Piroz آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2008
    محل سکونت
    Here & There
    نگارشها
    404
    Piroz's: mangaka

    پاسخ : فروغ فرخ زاد

    روز اول پیش خود گفتم

    دیگرش هرگز نخواهم دید

    روز دوم باز می گفتم

    لیک با اندوه و با تردید

    روز سوم هم گذشت باز اما

    بر سر پیمان خود بودم

    ظلمت زندان مرا می کشت

    باز زندانبان خود بودم

    آن من دیوانه ی عاصی

    در درونم های و هوی میکرد

    مشت بر دیوارها می کوفت

    روزنی را جستجو می کرد

    در درونم راه می پیمود

    همچو روحی در شبستانی

    بر درونم سایه می افکند

    همچو ابری بر بیابانی

    می شنیدم نیمه شب در خواب

    های های گریه هایش را

    در صدایم گوش می کردم

    درد سیال صدایش را

    شرمگین می خواندمش بر خویش

    از چه رو بیهوده گریانی

    در میان گریه می نالید

    دوستش دارم نمی دانم

    بانگ او آن بانگ لرزان بود

    کز جهانی دور بر می خواست

    لیک در من تا که می پیچید

    مرده ای از گور بر می خواست

    مرده ای کز پیکرش می ریخت

    عطر شورانگیز شب بوها

    قلب من در سینه می لرزید

    مثل قلب بچه آهوها

    در سیاهی پیش می آمد

    جسمش از ذرات ظلمت بود

    چون به من نزدیکتر می شد

    ورطه ی تاریک لذت بود

    می نشستم خسته در بستر

    خیره در چشمان رویاها

    زورق اندیشه ام آرام

    می گذشت از مرز دنیاها

    باز تصویری غبار آلود

    زان شب کوچک شب میعاد

    زان اطاق ساکت سرشار

    از سعادتهای بی بنیاد

    در سیاهی دستهای من

    می شکفت از حس دستانش

    شکل سر گردانی من بود

    بوی غم می داد چشمانش

    ریشه هامان در سیاهی ها

    قلبهامان میوه های نور

    یکدگر را سیر می کردیم

    با بهار باغهای دور

    می نشستم خسته در بستر

    خیره در چشمان رویاها

    زورق اندیشه ام آرام

    می گذشت از مرز دنیاها

    روزها رفتند و من دیگر

    خود نمی دانم کدامینم

    آن من سرسخت مغرورم

    یا من مغلوب دیرینم؟

    بگذرم گر از سر پیمان

    می کشد این غم دگر بارم

    می نشینم شاید او آید

    عاقبت روزی به دیدارم


  2. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #32
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : فروغ فرخ زاد

    سروده احمد شاملو در مورد فروغ

    به جست و جوی تو

    بر درگاه ِ كوه ميگريم
    ...
    در آستانه دريا و علف

    به جستجوی تو

    در معبر بادها می گريم

    در چار راه فصول

    در چار چوب شكسته پنجره ئی

    كه آسمان ابر آلوده را

    قابي كهنه می گيرد


    ***

    به انتظار تصوير تو

    اين دفتر خالی

    تاچند

    تا چند

    ورق خواهد خورد ؟


    ***

    جريان باد را پذيرفتن

    و عشق را

    كه خواهر مرگ است

    و جاودانگی

    رازش را

    با تو درميان نهاد


    پس به هيئت گنجی در آمدی

    بايسته وآزانگيز

    گنجی از آن دست

    كه تملك خاك را و دياران را

    از اين سان

    دلپذير كرده است


    ***

    نامت سپيده دمی است كه بر پيشانی آفتاب می گذرد

    - متبرك باد نام تو


    و ما همچنان

    دوره مي كنيم

    شب را و روز را

    هنوز را


    در هر شرایطی از زندگی که باشی. هر چقدر هم که ناجور باشد. هست چیز هایی که بتوانی بابتش از خدا تشکر کنی. مثلا امروز دیالیز نمی شوی.با چشمانت می توانی ببینی.می توانی گریه کنی. می توانی داد بزنی. می شنوی. و هنوز زنده ای و وقت داری و...
    بنگر... تو پر از معجزه ای

  4. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #33
    Registered User sarime64 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    تهران
    نگارشها
    627

    پاسخ : فروغ فرخ زاد

    8دی ...
    سـالـروز بــودنـت خـجـسـتــه ..

    فروغ فرخزاد | تولدی ديگر

    ...
    همه هستی من آیه تاریکیست
    که ترا در خود تکرار کنان
    به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
    من در این آیه ترا آه کشیدم آه
    من در این آیه ترا
    به درخت و آب و آتش پیوند زدم


    زندگی شاید
    یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
    زندگی شاید
    ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
    زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
    زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
    همآغوشی
    یا عبور گیج رهگذری باشد
    که کلاه از سر بر میدارد
    و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "


    زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
    که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
    ودر این حسی است
    که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت


    در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
    دل من
    که به اندازهء یک عشقست
    به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
    به زوال زیبای گل ها در گلدان
    به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
    و به آواز قناری ها
    که به اندازهء یک پنجره میخوانند



    آه...
    سهم من اینست
    سهم من اینست
    سهم من ،
    آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
    سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
    و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید :
    " دستهایت را
    دوست میدارم "


    دستهایم را در باغچه میکارم
    سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
    و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
    تخم خواهند گذاشت


    گوشواری به دو گوشم میآویزم
    از دو گیلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
    کوچه ای هست که در آنجا
    پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
    با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
    به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را
    باد با خود برد


    کوچه ای هست که قلب من آن را
    از محل کودکیم دزدیده ست


    سفر حجمی در خط زمان
    و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
    حجمی از تصویری آگاه
    که ز مهمانی یک آینه بر میگردد


    و بدینسانست
    که کسی میمیرد
    و کسی میماند
    هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
    صید نخواهد کرد .


    من
    پری کوچک غمگینی را
    میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
    و دلش را در یک نی لبک چوبین
    مینوازد آرام ، آرام
    پری کوچک غمگینی
    که شب از یک بوسه میمیرد
    و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد



  6. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #34
    Registered User AZOG آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    محل سکونت
    کوه های مه آلود
    نگارشها
    546

    پاسخ : فروغ فرخ زاد

    نقل قول نوشته اصلی توسط yuki نمایش پست ها
    من به تو خنديدم
    چون كه مي دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
    پدرم از پي تو تند دويد
    و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
    پدر پير من است
    من به تو خنديدم
    تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو ليك
    لرزه انداخت به دستان من و
    سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
    دل من گفت: برو
    چون نمي خواست به خاطر بسپارد
    گريه تلخ تو را
    و من رفتم و هنوز
    سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
    حيرت و بغض تو تكرار كنان
    مي دهد آزارم
    و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
    كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت


    من یه جا خوندم که فروغ این شعر را در مقابل یک شعر از حمید مصدق نوشته
    این شعر فروغ و آن شعر حمید مصدق بیان گوی یک داستان از زبان دو فرد مختلف اند
    سلام و درود
    زادروز فروغ مبارک
    شعر حمید مصدق این بوده
    .....
    "حمید مصدق ...خرداد 1343"

    تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز،
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


    " جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

    من به تو خندیدم
    چون که می دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
    پدرم از پی تو تند دوید
    و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
    پدر پیر من است
    من به تو خندیدم

    تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
    سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
    دل من گفت: برو
    چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
    و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
    حیرت و بغض تو تکرار کنان
    می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ...
    یه کسایی رو تو زندگیم گم کردم.
    خدایا کمکم کن یا پیداشون کنم یا فراموششون
    .

  8. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #35
    نویسنده Piroz آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jul 2008
    محل سکونت
    Here & There
    نگارشها
    404
    Piroz's: mangaka

    پاسخ : فروغ فرخ زاد

    نامه عاشقانه فروغ فرخزاد به همسرش
    پرویز
    جواب دادن به نامه‌ی تو خصوصا به مطالبی که در آن نگاشته‌ای برای من تا اندازه ای سخت و مشکل است. تو از آنجا که درس حقوق خوانده ای از خودت مثل یک وکیل مدافع دفاع می‌کنی و سعی داری در نامه‌های من نقاط ضعفی بیابی و آن‌ها را دستاویز قرار دهی و مرا اذیت کنی و در ضمن خودت را بی‌تقصیر جلوه دهی. اول باید بگویم که اینجا دادگاه نیست و تو هم متهمی ‌نیستی که برای تبرئه خودت احتیاج به این همه دلیل و برهان داشته باشی و من هم قصد محکامه‌ی تو را ندارم فقط چیزی که هست تو نتوانسته ای مقصود مرا از به کار بردن (شیرینی مفصل ازته قلب) درک کنی تو فکر کرده ای که من هم مثل تمام دختران تشنه‌ی کلماتی هستم که جز گمراه کردن روحم ثمره و نتیجه ای ندارد.

    پرویز... اصلا من چرا تو را دوست دارم؟ آیا دختری در پی عشق می‌رود که با هیجان و نوازش مصنوعی توام باشد و آیا دختری که در عشق فقط کلمات بی‌معنی و تعریف‌های خالی از حقیقت را هدف قرار می‌دهد هرگز نسبت به تو محبتی پیدا خواهد کرد و ایا اگر من دارای چنین صفاتی بودم و از تو همین توقع‌ها را داشتم می‌توانستم تا به حال با تو این قدر صمیمی‌و وفادار باقی بمانم و این قدر در قلبم نسبت به تو محبت داشته باشم. در صورتی که تو از تیپ مردانی نیستی که مورد پسند این گونه دختران قرار می‌گیرند. نه. من هیچ وقت مقصودم از نوشتن این کلمات این نبود که تو را وادار کنم از من تعریف کنی در صورتی که وجود فوق العاده‌ای نیستم و هرگز از تو نخواستم که با کلمات دروغ حس نخوت و غرور طبیعی مرا اطفا نمایی.
    پرویز... تو همه جا و حتی در مرحله‌ی عشق هم می‌خواهی از درسهایی که خوانده ای استفاده کنی. به من چه مربوط است که تو حقوق‌دان ماهری هستی. من وقتی همه‌ی قلب و روح و احساساتم را به تو تقدیم کرده ام طبعا از تو توقع محبت و صمیمیت بیشتری دارم و وقتی نتوانستم تو را ببینم و در حرکات و رفتار تو این محبت را بیابم از تو خواهش می‌کنم که آن را در نامه‌هایت منعکس کنی و تو در اینجا خیلی اشتباه کرده ای.

    من هرگز نخواسته ام که تو در نامه ات از موی و روی من تعریف کنی یا اگر دامنه‌ی فکرت وسیع تر باشد قد مرا به سرو یا به آسمان خراش‌های آمریکا تشبیه نمایی. اصلا اگر تو دارای چنین صفتی بودی ممکن نبود بتوانی با این قدرت و نفوذ در قلب من حکمفرمایی کنی.من از مردی که سعی دارد روح ساده ی دختری معصوم را با کلمات فریبنده و اغوا کننده‌ی خود گمراه سازد متنفرم. من تو را برای این دوست دارم که متملق و گزاف گو نیستی. من تو را برای این دوست دارم که هرگز تا به حال از من تعریفی نکرده ای و با این تعریف وسایل انحراف فکر و عقیده‌ی مرا فراهم ننموده ای. آن وقت پرویز... ایا تو فکر می‌کنی من که فقط فریفته‌ی پاکی و نجابت ذاتی و صداقت و راستگویی تو شده ام می‌توانم از روش مبتذل و پیش پا افتاده‌ی عشق‌های امروز یعنی عشق‌هایی که با کلمات و نجابت به پایان می‌رسد پیروی کنم ؟ من که شرافت و آبرویم را بیش از همه چیز دوست دارم...
    پرویز... تو هنوز نتوانسته ای مقصود مرا از نوشتن این کلمات درک کنی. تو نمی‌توانی تصور کنی که من چه قدر و تا چه اندازه احتیاج به محبت دارم.من در زندگی خانوادگی هیچ وقت خوشبخت نبوده ام و هیچ وقت از نعمت یک محبت حقیقی برخوردار نشده ام. شاید این حرف من تا اندازه ای برای تو عجیب باشد. ولی اگر می‌دانستی باور می‌کردی. یک دختر جوان آن هم دختری که هیچ وقت پابند تجمل و تفریح و زرق و برق نیست وقتی ازطرف خانواده، از طرف پدر، مادر، خواهر و برادر خود محبتی ندید وقتی در میان آنان کسی نبود تا بتواند به فکر و احساسات و تمنیات روح و دل او وقعی گذراند طبعا وقتی کسی را پیدا کرد که همه ی آرزوهای خود را در وجود او منعکس و متمرکز دید به یک باره همه ی محبت و همه ی علاقه ی خود را به پای او خواهد ریخت و از خلال محبت و عشق او محبت‌های دیگری جست و جو خواهد کرد. محبت‌هایی که از آنها محروم بوده یعنی محبت مادر مهر پدر عشق برادر و علاقه ی خواهر...

    پرویز... من همان طوری که برای تو شرح دادم در زندگی خانوادگی زیاد خوشبخت نبوده و نیستم. من مادر را دوست دارم ولی مادر من هرگز نتوانسته و نخواسته است برای من به راستی مادر باشد. پرویز... من امروز چرا باید پنهان از او نامه‌های تو را دریافت کنم؟ چرا؟ مگر مادر نباید تنها رازدار و محرم اسرار دخترش باشد مگر من نباید همه‌ی غم‌ها و رنج‌های درونم را با مادرم درمیان گذارم ؟ ولی مادر من هرگز با آن محبت و صمیمیتی که من آرزو می‌کنم با من روبه رو نشده و سعی نکرده است به اسرار دل من آشنا شود. من پدرم را دوست دارم. ولی پدر من کجا می‌تواند و فرصت می‌کند به دختر جوانش توجهی داشته باشد و در چه موقع وظیفه‌ی پدری خود را نسبت به من انجام داده است‌؟ مگر پدر نباید راهنمای فرزندش باشد؟ من به برادرانم علاقه دارم ولی آنها جز آزار دادن من و جز فراهم کردن وسایل ناراحتی من کار دیگری نمی‌توانند انجام دهند آنها هیچ وقت با من صمیمی‌و یک دل نبوده و نیستند فقط من در میان افراد خانواده خودمان خواهرم را می‌پرستم زیرا او همیشه و در همه حال برای من حامی‌ و پشتیبان فدکاری بوده است. به جز خواهرم هیچ کدام از آنها به وظیفه ی خود آشنا نیستند و آن روح صمیمی‌که باید در میان افراد یک خانواده حکمفرما باشد در میان ما نیست و من مسلما با این وصف نمی‌توانم خوشبخت باشم و از نعمت محبت‌های پاک و بی شائبه برخوردار گردم.
    می‌دانی از تو چه می‌خواهم ؟... یک محبت بزرگ، یک عشق سرشار، من از تو می‌خواهم که با محبت خود به محرومیت‌های من در زندگی پاسخ دهی من در محبت تو محبت مادر، مهر پدر و علاقه ی خواهر و برادر را جست و جو می‌کنم. من از تو می‌خواهم در عین این که محبوب من هستی مثل پدر راهنمای من مثل مادر رازدار من و مثل خواهر تسلی دهنده ی من باشی. پرویز... من هرگز از او نخواسته ام که در قالب کلمات فریبنده این محبت را آشکار سازی مقصود من از به کار بردن کلمه ی شیرین این نبوده است. تو سراسرنامه ات را با جمله ی تو را دوست دارم و غیره پر سازی. نه... پرویز... تو اشتباه می‌کنی... روح من تشنه ی محبت است. ایا یک نامه ی کوتاه یک نامه ی پراز دلیل و منطق می‌تواند روح تشنه ی مرا سیراب کند ؟ و ایا اگر تو به جای من بودی و با این شدت دوست می‌داشتی چنین خواهشی از طرف نمی‌کردی.

    نامه ی تو هرطور باشد برای من خواندنی‌ست ولی اگر جوابی به محرومیت‌های روحی من داده باشی تصدیق کن که خواندنی تر خواهد بود و من به هنگام مطالعه‌ی آن احساس خواهم کرد که تو می‌توانی همه چیز من باشی و تو می‌توانی روح سرکش و محروم مرا تسلی دهی.
    پرویز... تو اشتباه می‌کنی... تو تصور کرده ای من از خواندن نامه ای که سراپا نصیحت و راهنمایی باشد گریزانم و دلم می‌خواهد تو فقط نامه ات را به توصیف موی و روی من اختصای دهی. چه فکر باطلی. نه هرگز این طور نیست. تو مقصود مرا درک نکرده ای و من مجبورم از این به بعد هر کلمه ای که می‌نویسم یک صفحه را فقط به معنی کردن آن کلمه اختصاص دهم.
    تو هنوز مرا شما خطاب می‌کنی... من حرفی ندارم... واین را به حساب تربیت تو می‌گذارم... پرویز دیگر بقیه‌ی مطالب نامه‌ی تو جوابی ندارد و من جز این که رضایت بی پایانم را از طرز نوشتن نامه ی اخیرت اظهار کنم حرف دیگری ندارم قلمم هم شکسته است. می‌بینی که با چه خط بدی برای تو نامه می‌نویسم... تقصیر قلم است نه من.
    کارت پستال قشنگی را که برایم فرستاده بودی دریافت کردم. از سلیقه‌ی تو از ذوق تو و از تبریکی که به من گفته بودی یک دنیا تشکر می‌کنم پرویز... چرا نوشته ای که به وضع فعلی زیاد امیدوار نیستی. مگر به من و عشق من اعتماد نداری و نمی‌توانی باور کنی که من به خاطر تو حاضرم از همه چیز چشم بپوشم و سعادت زندگی در کنار تو را به دنیایی ترجیح می‌دهم و غیر ممکن است زندگیم را جز با تو با دیگری پیوند دهم. به اینده امیدوار باش و همیشه به خاطر خوشبختی که انتظار ما را می‌کشد فعالیت کن. مطمئن باش ما در کنار یکدیگر زندگی خیلی خوب خیلی ساده خیلی قشنگ خیلی شیک خیلی بدیع خیلی ارزان و خیلی (متنوع) خواهیم داشت. پرویز افسوس که ریاضی دان نیستم اگرنه از فرمول انتهای نامه‌ی تو غلط می‌گرفتم به عقیده‌ی من بهتر بود نامه ات را با یک بسم الله الرحمن الرحیم شروع می‌کردی تا در میان ابتدا و انتهای آن تناسبی برقرار باشد.

    پرویز... من آن شب یک ساعت به تو سفارش کردم که اسمت را روی پاکت ننویس آن وقت تو با آن اسم کذایی و آن خطی که کاملا معلوم بود که خط توست و همه هم فهمیدند، نزدیک بود آبروی مرا ببری.این دفعه برای کاغذ تو یک پاکت خودم نوشتم و فرستادم. اسم تو جواد شریعتی است ولی فراموش نکن که این اسم مستعار فقط به پاکت تعلق دارد نه به کاغذ آن و تو دیگر احتیاج نداری زیر نامه ات را هم اسم مستعار بگذاری. اسم خودت را بنویس من اسم خودت را بیشتر دوست دارم پاکت را حتما سفارشی کن.چون اگر این کار را نکنی حتم دارم که این دفعه مامانم پاکت را باز کند و آن وقت نتیجه را خودت حدس بزن.
    پرویز... سیروس به من می‌گفت که به تو بگویم اگر میل داشته باشی می‌توانی نامه‌هایت را شخصا به اداره‌ی ترقی ببری و به دست او بدهی و نامه‌های مرا از او دریافت داری. به عقیده ی من این طریق خیلی خوب است چون گذشته از این که خطری ندارد بین تو و سیروس هم صمیمیتی و رفاقتی ایجاد می‌شود که بی فایده نیست. عقیده‌ی تو را نمی‌دانم ولی اگر این روش را نمی‌پسندی حتما باید نامه ات را سفارشی کنی فراموش نکن... اسمت هم جواد شریعتی است.

    پرویز... خیلی نوشتم دیگر خسته شدم ولی یک موضوع کوچک مانده و آن این است که می‌خواهم از فرمول ریاضی تو استفاده کنم و نامه ام را با آن به پایان برسانم (بدت نیاد و زیاد هم به خودت مغرور نشوی و نگویی که من چه قدر ریاضی دان ماهری هستم) من به موقعش از تو خیلی ماهرتر می‌شوم و می‌توانم ادعا کنم که تو در آن موقع نمی‌توانی بین من و خانم دبیرمان تفاوتی قائل شوی.
    پرویز من تو را.... برابر دنیا دوست دارم و... برابر کرات سماوی می‌پرستم و ستایش می‌کنم.
    خداحافظ تو
    فروغ
    21/4/1329

    منبع سايت سيمرغ

  10. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #36
    Registered User Jennifer آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    خانه ی رویاهام
    نگارشها
    328

    پاسخ : فروغ فرخ زاد

    بی نهایت از تمام دوستان سپاس گزارم
    ممنون ممنون بابت تاپیک.من یکی از طرفداران پروپاقرص ایشون هستم
    رسیدن به آرامش حقیقی در زندگی شدنی است
    فقط کافیست لمسش کنی
    مانند گلبرگ های گل لطیف است

  12. #37
    Registered User Jennifer آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    خانه ی رویاهام
    نگارشها
    328

    پاسخ : فروغ فرخ زاد

    گریز و درد

    رفتم،مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
    راهی بجز گریز برایم نمانده بود
    این عشق آتشین پر از درد بی امید
    در وادی گناه و جنونم کشانده بود

    رفتم،که داغ بوسه ی پر حسرت ترا
    با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
    رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
    رفتم که با ناگفته به خود آبرو دهم

    رفتم مگو،مگو،که چرا رفت،ننگ بود
    عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
    از پرده ی خموشی و ظلمت،چو نور صبح
    بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

    رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
    در لابلای شبرنگ زندگی
    رفتم،که در سیاهی یک گور بی نشان
    فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

    من از دو چشم روشن و گریان گریختم
    از خنده های وحشی طوفان گریختم
    از بستر وصال به آغوش سرد هجر
    آزرده از ملامت وجدان گریختم

    ای سینه در حرارات سوزان خود بسوز
    دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
    می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
    مرغی شوم به کنج قفس بسته و اسیر

    روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
    در دامن سکوت به تلخی گریستم
    نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
    دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

  13. #38
    Registered User Jennifer آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    محل سکونت
    خانه ی رویاهام
    نگارشها
    328

    پاسخ : فروغ فرخ زاد

    حلقه

    دخترک خنده کنان گفت که چیست
    راز ای حلقهی زر
    راز این حلقه که انگشت مرا
    این چنین تنگ گرفته است به بر

    راز ای حلقه که در چهره ی او
    این همه تابش و درخشندگی است
    مرد حیران شد و گفت
    حلقه ی خوشبختی است حلقه ی زندگی است

    همه گفتند:مبارک باشد
    دخترک گفت:دریغا که مرا
    باز در معی آن شک باشد
    سالها رفت و شبی

    زنی نظر کرد بر آن حلقه ی زر
    دید در نقش فروزنده ی او
    روزهایی که به امید وفای شوهر
    به هدر رفته،هدر

    زن پریشان شد و نالید که وای
    وای،این حلقه که در چهره ی او
    باز هم تابش و درخشندگی است
    حلقه ی بردگی و بندگی است

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ