Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 2 از 21 نخستنخست 123412 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 16 تا 30 , از مجموع 304

موضوع: داستان های عبرت آموز

  1. #16
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
    پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
    در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
    خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد...
    -آهای، آقا پسر!

    پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟

    -نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
    -آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

  2. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #17
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    استاد شیوانا مشغول درس مبحث نواندیشی و روشنفکری برای شاگردانش بود. اما خود می دانست این موضوعی است که بسادگی برای هرکسی جا نمی افتد. چون بحث فرهنگ دیرینه و فاخر بودن آن نیز مطرح شده بود.
    شیوانا از یکی از شاگردان خواست تا پنجره را ببندد و گفت که تا مدتی باز نشود. هوا گرم بود و تعداد شاگردان هم زیاد. پس مدتی شاگردان کلافه شده و خواستار باز شدن پنجره گشتند.

    پنجره که باز شد همگی نفسی راحت کشیدند و احساس خشنودی کردند. شیوانا پرسید نسبت به این هوای مطبوع که همین الان وارد شد چه احساسی دارید؟ شاگردان همگی آنرا یک جریان عالی و نجات بخش توصیف کردند. شیوانا گفت حالا که اینطور است پنجره را ببندید تا این هوای عالی را برای همیشه و در تمامی اوقات داشته باشید.
    تعدادی از شاگردان گفتند فکر بدی نیست اما تعدادی دیگرپس از کمی فکر با اعتراض گفتند ولی استاد اگر پنجره بسته شود این هوا نیز کم کم کهنه می شود و باز نیازمند تهویه می شویم.
    شیوانا گفت: خب حالا شما معنی نواندیشی را فهمیدید! د رجوامع وقتی یک اندیشه یا ایده یا فلسفه نو پیدا می شود عامه مردم ابتدا در برابر آن مقاومت می کنند اما در طول زمان چنان به آن وابسته می شوند که بهتر کردن و ارتقاء آنرا فراموش می کنند و چون با فرهنگ شان مخلوط می شود نسبت به آن تعصب پیدا می کنند. مگر آنکه مثل بعضی از شما به ضرر آن هم فکر کنند.

  4. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #18
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
    وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
    وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

    وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.
    همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
    پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
    بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
    راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
    مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

    مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
    برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

    برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
    تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.

  6. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #19
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.
    يك روز، در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقي در آن نزديكي صداي درخواست كمك را شنید، وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دوید.
    پسری وحشت زده که تا كمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد مي زد و تلاش مي كرد تا خودش را آزاد كند. فارمر فلمينگ او را از مرگي تدریجی و وحشتناك نجات می دهد.
    روز بعد، كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي کرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
    اشراف زاده گفت: " مي خواهم جبران كنم ". "شما زندگي پسرم را نجات دادی".
    کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولی بگيرم". پيشنهادش را نمی پذیرد. در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.
    اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"
    كشاورز با افتخار جواب داد:"بله"
    با هم معامله مي كنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردي تبديل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهي كرد.
    پسر فارمر فلمينگ از دانشكده پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد.
    همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد.

    سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الريه مبتلا شد.
    چه چيزي نجاتش داد؟ پنسيلين.

  8. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #20
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست.
    سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید.
    هر دو حاضر شدند.
    سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود.
    وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

    مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت.
    سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

    سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟"
    پسر جواب داد: "هوا"
    سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.

  10. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #21
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    يكي از مريدان شيوانا مرد تاجري بود كه ورشكست شده بود. روزي براي تصميم گيري در مورد يك موضوع تجاري،‌ نياز به مشاور بود. شيوانا از شاگردان خواست تا مرد تاجر را نزد او آورند. يكي از شاگردان به اعتراض گفت: اما او يك تاجر ورشكسته است و نمي توان به مشورتش اعتماد كرد. شيوانا پاسخ داد: شكست يك اتفاق است. يك شخص نيست! كسي كه شكست خورده در مقايسه با كسي كه چنين تجربه اي نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روي ديگر موفقيت را به وضوح لمس كرده است و تارهاي متصل به شكست را مي شناسد. او بهتر از هر كس ديگري مي تواند سياهچاله هاي منجر به شكست را به ما نشان بدهد. وقتي كسي موفق مي شود بدانيد كه چيزي ياد نگرفته است!

    اما وقتي كسي شكست مي خورد آگاه باشيد كه هزاران چيز ياد گرفته كه اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد مي تواند به ديگران منتقل كند. وقتي كسي شكست مي خورد هرگز نگوئيد او تا ابد شكست خورده است! بلكه بگوئيد او هنوز موفق نشده است!

  12. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #22
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    پرسیدم ... چطور ، بهتر زندگي کنم ؟

    با كمي مكث جواب داد :

    گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ،

    با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

    و بدون ترس براي آينده آماده شو .

    ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .

    شک هايت را باور نکن ،

    وهيچگاه به باورهايت شک نکن .

    زندگي شگفت انگيز است ، در صورتيكه بداني چطور زندگي کني .


    پرسيدم ،

    آخر .... ،

    و او بدون اينكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

    مهم اين نيست که قشنگ باشي ... ،

    قشنگ اين است که مهم باشي ! حتي براي يک نفر .

    كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود ميداند آئين بزرگ كردنت را ..

    بگذارعشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي .

    موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن ..


    داشتم به سخنانش فكر ميكردم كه نفسي تازه كرد وادامه داد ... :

    هر روز صبح در آفريقا ، آهويي از خواب بيدار ميشود و براي زندگي كردن و امرار معاش در صحرا ميچرايد ،

    آهو ميداند كه بايد از شير سريعتر بدود ، در غير اينصورت طعمه شير خواهد شد ،

    شير نيز براي زندگي و امرار معاش در صحرا ميگردد ، كه ميداند بايد از آهو سريعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

    مهم اين نيست كه تو شير باشي يا آهو ... ،

    مهم اينست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خيزي و براي زندگيت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دويدن كني ..


    به خوبي پرسشم را پاسخ گفته بود ولي ميخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

    كه چين از چروك پيشانيش باز كرد و با نگاهي به من اضافه كرد :

    زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

    فرقي نميكند كه گودال كوچك آبي باشي ، يا درياي بيكران ،

    زلال كه باشي ، آسمان در توست .

  14. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #23
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    من دوستی به نام مانتی رابرتز دارم که یک مزرعه پرورش اسب دارد.
    یک روز که در حال صحبت بودیم او داستانی را برای من نقل کرد. داستان پسری که فرزند یک تعلیم دهنده اسب دوره گرد بوده که از اصطبلی به اصطبل دیگر، از مسابقه ای به مسابقه دیگر و از مزرعه ای به مزرعه دیگر می رفت تا اسب ها را آموزش دهد. بنابراین درس خواندن آن پسر در دبیرستان مرتباً با وقفه مواجه می شد وقتیکه سال آخر دبیرستان بود از او خواسته شد تا در یک صفحه بنویسید تا در آینده می خواهد که و چه کاره باشد.
    آن شب او هفت صفحه در توصیف هدف خود یعنی داشتن یک مزرعه پرورش اسب نوشت. او درباره رؤیای خود با تمام جزئیاتش نوشت و حتی یک شکل از یک مزرعه 200 جریبی که در آن محل ساختمانها و اصطبلها و مسیر مسابقه مشخص شده بود کشید. و سپس نقشه یک ساختممان 370 متر مربعی را کشید که در مزرعه 200 جریبی او واقع شده بود.
    او تمام آرزوهای خود را در آن پروژه قرار داد و روز بعد آنرا به معلم داد. دو روز بعد نوشته هایش به دست خودش بازگشت در صفحه اول یک f(نمره بسیار پایین) با رنگ قرمز نوشته شده بود. با یک توجه که نوشته بود «بعد از کلاس بیا پیش من». پسر با صفحات حاوی رؤیاهایش به دیدن معلم خود رفت و از او پرسید چرا نمره اش f شده است؟
    معلم در پاسخ به او گفت این یک رؤیای غیر واقعی برای پسری در شرایط توست. تو فرزند یک خانواده دوره گرد از خانواده سطح پایینی هستی! و هیچ سرمایه ای نداری برای داشتن یک مزرعه پرورش اسب مقدار زیادی پول لازم است. تو باید یک زمین و اسبهایی با نژاد اصیل بخری و آنها را تکثیر کنی که همه اینها مقدار زیادی پول لازم دارد. برای انجام چنین کاری هیچ راهی وجود ندارد. پس از آن، معلم اضافه کرد: اگر تو دوباره با واقع گرایی بیشتری این مطالب را بنویسی من هم در نمره تو تجدید نظر می کنم.
    پسر به خانه رفت و مدت طولانی در این مورد فکر کرد و از پدرش در این باره کمک خواست ولی پدرش به او گفت ببین پسرم تو باید خودت این کار را تمام کنی و از ذهن خودت کمک بگیری. البته من می دانم که این تصمیم بزرگی برای توست.
    بالاخره بعد از یک هفته کلنجار رفتن پسر همان صفحات را بدون هیچ تغییری به معلمش برگرداند و به معلمش گفت تو می توانی نمره f را برای من نگه داری و من هم رؤیای خود را برای خودم نگه می دارم.
    بله آن پسر مانتی بود. او اکنون یک مزرعه اسب 200 جریبی دارد و در حالی این داستان را تعریف می کرد که در خانه 370 متر مربعی خود نشسته بود. مانتی ادامه داد. من هنوز آن ورق کاغذها را دارم. او اضافه کرد بهترین قسمت داستان اینجاست که دو تابستان پیش همان معلم دبیرستان 30 دانش آموز خود را به مزرعه اسب من برای یک تور یک هفته ای آورد. وقتی که معلم قدیمی داشت آنجا را ترک می کرد گفت من معلم تو بودم من سارق رؤیای تو بودم. در آن سالها من رؤیای بچه های زیادی را دزدیدم اما خوشبختانه تو آنقدر عاقل بودی که رؤیای خود را نگه داری.
    اجازه ندهید هیچ کس رؤیای شما را بدزدد از قلب خود فرمان بگیرید.

  16. سپاس


  17. #24
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب های اطراف ژاپن سال هاست که ماهی تازه ندارد. بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایق های ماهی گیری، بزرگتر شدند و مسافت های دورتری را پیمودند. ماهیگیران هر چه مسافت طولانی تری را طی می کردند به همان میزان آوردن ماهی تازه بیشتر طول می کشید.


    اگر بازگشت بیش از چند روز طول می کشید ماهی ها، دیگر تازه نبودند و ژاپنی ها مزه این ماهی را دوست نداشتند.
    برای حل این مسئله،شرکت های ماهیگیری فریزرهایی در قایق هایشان تعبیه کردند. آن ها ماهی ها را می گرفتند آن ها را روی دریا منجمد می کردند. فریزرها این امکان را برای قایق ها و ماهی گیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی تری را روی آب بمانند.

    اما ژاپنی ها مزه ماهی تازه و منجمد را متوجه می شدند و مزه ماهی یخ زده را دوست نداشتند. بنابر این شرکت های ماهیگیری مخزن هایی را در قایق ها کار گذاشتند و ماهی را در مخازن آب نگهداری می کردند. ماهی ها پس از کمی تقلا آرام می شدند و حرکت نمی کردند. آنها خسته و بی رمق ، اما زنده بودند


    متاسفانه ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. زیرا ماهی ها روزها حرکت نکرده و مزه ماهی تازه را از دست داده بودند.

    باز ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. پس شرکت های ماهیگیری به گونه ای باید این مسئله را حل می کردند.

    آنها چطور می توانستند ماهی تازه بگیرند؟:"

    منافع و مزیتهای رقابت

    چطور ژاپنی ها ماهی ها را تازه نگه می دارند؟
    برای نگه داشتن ماهی تازه شرکت های ماهیگیری ژاپن هنوز هم از مخازن نگهداری ماهی در قایق ها استفاده می کنند اما حالا آن ها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن می اندازند.

    کوسه جندتایی ماهی می خورد اما بیشتر ماهی ها با وضعیتی بسیار سر زنده به مقصد می رسند. زیرا ماهی ها تلاش کردند


    توصیه :

    - به جای دوری جستن از مشکلات به میان آن ها شیرجه بزنید .
    - از بازی لذت ببرید.
    - اگر مشکلات و تلاش هایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید ، ضعف شما را خسته می کند به جای آن مشکل را تشخیص دهید .
    - عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشتری دریافت کنید.
    - اگر به اهدافتان دست یافتید ، اهداف بزرگتری را برای خود تعیین کنید .
    - زمانی که نیازهای خود و خانواده تان را برطرف کردید برای حل اهداف گروه ، جامعه و حتی نوع بشر اقدام کنید .
    - پس از کسب موفقیت آرام نگیرید ، شما مهارتهایی را دارید که می توانید با آن تغییرات و تفاوتهایی را در دنیا ایجاد کنید .
    - در مخزن زندگیتان کوسه ای بیندازید و ببینید که واقعاً چقدر می توانید دورتر بروید شنا کنید.

  18. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #25
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است.
    عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.
    ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
    زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد:
    چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
    نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود
    شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به
    سینه اش می چسببند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد.
    در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
    یاباید بمیرد و یا آن که فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد.
    برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.
    در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
    پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال 4 پیش را از جای برکند.
    زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقابل شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند.
    سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده.
    و 30 سال دیگر زندگی می کند.

    چرا این دگرگونی ضروری است؟
    بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.
    گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ٬ عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم.
    تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرستهای زمان حال بهره مند گردیم. .

  20. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #26
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    میدونم جای این اینجا نیست ولی زنگ تفریح حسابش کنید
    این متن اروزیه منم هست


    نمی دانم
    نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد .
    نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت .
    ولی بسیار مشتاقم که از خاکه گلویم سوتکی سازد ،
    گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
    واو یک ریزو پی در پی دمِ خویش را در گلویم سخت بفشارد .
    و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
    بدین گونه بشکند هر دم سکوت مرگبارم را

  22. سپاس


  23. #27
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
    لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
    از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .
    یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
    سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .

    راهبها به راهشان ادامه دادند.
    اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : " مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ "

    و ادامه داد : " تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ "

    راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
    و جواب داد:
    " من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟! "

  24. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #28
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    کی گفته داستانها رو باید خوند باید دیدشونم


    این تصویر خیره کننده پرنده ای را نشان می دهد که برای محافظت فرزندانش از آب
    بدنش کوچکش را مانند یک سد در مقابل آب قرار داده تا لانه اش را آب نبرد.
    او لانه اش را ناخواسته در مجرای یک ناودان بنا کرده و حالا که بارندگی آغاز شده
    او بدنش را مقابل جریان اب قرار داده است.




  26. سپاس


  27. #29
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".
    تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
    تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌تواند شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
    شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
    آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
    آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
    آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"
    پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

    پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!
    (لئو تولستوی)

  28. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  29. #30
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستانهایه عبرت اموز

    در سيرك پای بچه فيل را با طناب به تنه درختی مي بندند و او هرچه تقلا ميكند، نمي تواند خود را آزاد كند.
    اندك اندك باور ميكند تنه درخت از او نيرومند تر است.
    هنگاميكه فيل بزرگ و نيرومند شد كافيست پای فيل را به نهالی ببندند.
    او براي آزادكردن خود تلاش نمي كند.

    ما نيزاغلب اسير بندهای شكننده ايم اما چون به قدرت تنه درخت عادت كرده ايم شهامت مبارزه نداريم.
    بي آنكه بفهميم تنها يك عمل متهورانه ساده برای دست يافتن ما به آزادی كافيست.
    (پائولو کوئيليو)

  30. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ