Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 20 از 21 نخستنخست ... 1018192021 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 286 تا 300 , از مجموع 304

موضوع: داستان های عبرت آموز

  1. #286
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
    چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
    شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
    چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
    استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان
    قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
    شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد
    سرانجام او چنین توضیح داد
    هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
    آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت
    و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند
    سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
    آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
    چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
    استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
    آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط
    در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود
    سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند.
    این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد

  2. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #287
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز میفروشند (Everything under a roof) در ایالت کالیفرنیا میرود.

    مدیر فروشگاه به او میگوید: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم.

    در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند فروش داشته است؟
    پسر پاسخ داد که یک فروش.
    مدیر با تعجب گفت: تنها یک فروش؟
    بی تجربه متقاضیان در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند.
    حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟
    پسر گفت: 134999 دلار.
    مدیر تقریبا فریاد کشید: 134999 دلار؟
    مگه چی فروختی؟

    پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه.
    یعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟
    گفت: خلیج پشتی.
    من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم.
    بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟
    که گفت هوندا سیویک.
    پس منهم یک بلیزی 4WD به او پیشنهاد دادم که او هم خرید.

    مدیر با تعجب پرسید: او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟
    پسر به آرامی گفت: نه، او آمده بود یک بسته نوار بهداشتی بخرد که من گفتم پس ریده شده به آخر هفته ات.
    بیا یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم !!!!

  4. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #288
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    در افسانه اي هندي آمده است که مردي هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهاي چوبي مي بست...
    چوب را روي شانه اش مي گذاشت و براي خانه اش آب مي برد.

    يکي از کوزه ها کهنه تر بود و ترک هاي کوچکي داشت. هربار که مرد مسير خانه اش را مي پيمود نصف آب کوزه مي ريخت.

    مرد دو سال تمام همين کار را مي کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظيفه اي را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام مي دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط مي تواندنصف وظيفه اش را انجام دهد.

    هر چند مي دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پير آنقدر شرمنده بود که يک روز وقتي مرد آماده مي شد تا از چاه آب بکشد تصميم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت مي خواهم. تمام مدتي که از من استفاده کرده اي فقط از نصف حجم من سود برده اي...فقط نصف تشنگي کساني را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده اي. "

    مرد خنديد و گفت: " وقتي برمي گرديم با دقت به مسير نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در يک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گياهان زيبايي روييده اند.
    مرد گفت: " مي بيني که طبيعت در سمت تو چقدر زيباتر است؟ من هميشه مي دانستم که تو ترک داري و تصميم گرفتم از اين موضوع استفاده کنم.

    اين طرف جاده بذر سبزيجات و گل پخش کردم و تو هم هميشه و هر روز به آنها آب مي دادي. به خانه ام گل برده ام و به بچه هايم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتي چطور مي توانستي اين کار را بکني؟

  6. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #289
    ***** مدير بخش سينما ***** (در مرخصی) Kaveh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    Journey before Destination
    نگارشها
    2,565

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    یک داستان واقعی

    خانمي با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

    منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»
    منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»
    خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»
    منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
    خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»
    رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»
    خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
    رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
    خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
    شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

    دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.


    تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

    پ.ن : امیدوارم تکراری نباشد

  8. 10 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  9. #290
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    بودا به دهی سفر كرد ...
    زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
    بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.
    كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !
    بودا به كدخدا گفت : یكی از دستانت را به من بده !!!
    كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
    آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن !!!
    كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند ؟!!
    بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند.
    بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند

  10. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  11. #291
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    این مطلب، نوشته‎ای کوتاه و در عین حال جذاب است که دالایی لاما برای سال 2008 تنظیم کرده است.
    بخوانید و سرخوش گردید.
    خواندن و اندیشیدن در این مطلب بیش‎تر از یکی دو دقیقه وقت نمی‎گیرد. این پیام را وانگذارید.
    متن باید حداکثر ظرف 96 ساعت از دستان شما به دیگری برسد.
    در آن صورت، شما خبری بس خوش دریافت خواهید کرد.
    این قانون برای همگان صادق است؛ با هر دین و مذهب و طرز فکری؛ حتی اگر شما اصلاً خرافاتی نباشید و به این حرفها دل ندهید.

    1- به خاطر داشته باش که عشق‎های سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردن‎ها و ریسک‎های بزرگ محتاج‎اند.

    2- وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.

    3- این سه میم را از همواره دنبال کن:
    * محبت و احترام به خود را
    * محبت به همگان را
    * مسؤولیت‎پذیری در برابر کارهایی که کرده‎ای

    4- به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می‎جویی، گاه اقبالی بزرگ است.

    5- اگر می‎خواهی قواعد بازی را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.

    6- به خاطر یک مشاجره‎ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.

    7- وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده‎ای، گام‎هایی را پیاپی برای جبران آن خطا بردار.

    8- بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.

    9- چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزش‎های خود را به‎سادگی در برابر آنها فرومگذار.

    10- به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.

    11- شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش‎تر عمر کردی، با یادآوری زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.

    12- زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است.

    13- در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا می‎کنی و از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایه‎های قدیم نگیر.

    14- دانش خود را با دیگران در میان بگذار. این تنها راه جاودانگی است.

    15- با دنیا و زندگیِ زمینی بر سر مهر باش.

    16- سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفته‎ای.

    17- بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد.

    18- وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده‎ای که چنین موفقیتی را به دست آورده‎ای.

    19- در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن.

    اگر می‎خواهی زندگی‎ات عوض شود، این نوشتار را به دست‎کم 5 نفر برسان.

    تا 4 نفر: زندگی‎ات به مرور بهتر خواهد شد.

    5 تا 9 نفر: زندگی‎ات آن‎سان که وفق مراد توست، خواهد گشت.

    10 تا 14 نفر: شما دست‎کم سه خبر خوش نامنتظر در سه هفته‎ی آینده خواهید شنید.

    15 نفر و بیش‎تر: زندگی شما به نحوی چشمگیر و بیرون از انتظار

    دگرگون خواهد شد و کارها همه آن‎سان که دوست می‎داری، خواهد شد

  12. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  13. #292
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند. اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن.
    اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره..
    چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا" تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.
    پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه ..من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم.
    مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.
    ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم
    ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی.
    جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم !!

  14. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  15. #293
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    آورده اند که روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از میتینگ‌های پی در پی آن روز تاریخی!
    برای خوردن شام با هم نشسته بودند.
    در کنار میز یکی از سگ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه میکرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت؛
    چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد؟
    روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش
    گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرفنظر کرد.
    بعد نوبت به استالین رسید.
    استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با
    یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش
    را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد.

    در این میان که چرچیل به هر دوی آنها میخندید بلند شد و گفت؛ دوستان هر دوتاتون سخت در اشتباهید!
    شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره، روزولت گفت چطوری؟
    چرچیل گفت نگاه کنید! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان در
    به خودش میپیچید شروع به لیسیدن خردل کرد!
    چرچیل گفت دیدید حالی‌ که چطوری میتوان زور را بدون زور زدن بمردمان احمال کرد !!

  16. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  17. #294
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود. نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی!

    سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم جورابی!

    پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:

    وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود . بهش می‌گفتم امشب بریم رستوران؟ می‌گفت نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ می‌گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟

    تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه‌روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی‌پوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!

    رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های خانوم! تا اینکه یه‌روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید!

    چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌ال من بود نمی‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل‌تر بود! کارش شده‌بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی می‌خورد. مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!

    اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم می‌شکست و براش جوراب نمی‌گرفتم!!

  18. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  19. #295
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    یه پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میاد و میخواد شهروند آمریکایی بشه.
    پیرزن نوه شو با خودش برمیداره تا اونو به امتحان شهروندی ( امتحانی که باید قبل از تبعیت بده ) ببره.
    مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه.
    پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه مو با خودم میارم.
    مرده میگه باشه ، بزار اون برات ترجمه کنه.

    اولین سوال شما اینه که :

    1) پایتخت آمریکا کجاست؟
    نوه ی پیرزن به پیرزن میگه : من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
    پیرزن میگه : " واشنگتن "

    درست بود حالا سوال دوم :

    2 ) روز استقلال آمریکا کی است؟
    نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟
    مادربزرگش میگه : "4 جولای "

    درسته ، حالا سوال سوم:

    3 ) امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
    نوه به مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
    پیرزن میگه : " توگور "

    واو ، شگفت آوره! حالا سوال آخر:

    4 ) در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟
    نوش این جور ترجمه میکنه : از چیه جورابای پدربزگ بدت میاد؟
    مادربزگش میگه : " بوش "

  20. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  21. #296
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
    هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !

    با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما
    عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!

    مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
    هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...

    چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!

    هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند ...

  22. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  23. #297
    ALTIN
    Guest

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    دهقان پير، با ناله مي‌گفت: ارباب!
    آخر درد من يکي دو تا نيست، با وجود اين همه بدبختي، نمي‌دانم ديگر خدا چرا با من لج کرده
    و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟!
    دخترم همه چيز را دو تا مي‌بيند.

    ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت!
    چهل سال است نان مرا زهر مار مي‌کني! مگر کور هستي، نمي‌بيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟!

    دهقان گفت: چرا ارباب مي‌بينم ...
    اما ...
    چيزي که هست، دختر شما همه‌ی اين خوشبختی‌ها را «دوتا» مي‌بيند ... ولي دختر من، اين همه بدبختي را ...

  24. 2 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  25. #298
    Registered User Sasuke-Naruto آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    دهکده کونوها (تهران)
    نگارشها
    1,124

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    وقتی خدا عکس میگیرد!!!

    دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت. با اینکه آنروز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد.
    بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی در گرفت.
    مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از مدرسه از طوفان بترسد، تصمیم گرفت که با اتومبیل به دنبال دخترش برود.

    اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طذف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می شد.
    زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: " چکار مبکنی؟ چرا همینطور بین را می ایستی؟" دخترک پاسخ داد: " من سعی میکنم صورتمقشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد:!
    سلسله موي دوست حلقه دام بلاست*هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست


  26. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  27. #299
    Registered User gimme5_sh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    در سیاه چاله ای در دور ترین کهکشان همسایه پایینی بعضی ه
    نگارشها
    796

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    دیروز فردى که مانع پیشرفت شما بود فوت کرد


    یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

    دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.

    در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
    این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!

    کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
    آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر که به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

    تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما.

    شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

    زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

    مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

    خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.

    دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.
    بعضی آدمــــــــا رو باید حرفــــاشونو قاب گرفت,بس كه حرفاشــــون "عكــــــــــــــــــس" از آب در میاد!!!!!!

  28. 4 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  29. #300
    Registered User gimme5_sh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    در سیاه چاله ای در دور ترین کهکشان همسایه پایینی بعضی ه
    نگارشها
    796

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    در تفسیر «روح البیان» حکایتی نقل شده است. از این قرار که: یکی از فاسقان و روسیاهان عالم دست به دعا بلند کرد و به خداوند توجّه نمود، ولی خداوند با نظر لطف و رحمت به او نگاه نکرد.

    بار دیگر او دست به دعا به طرف خدای متعال دراز کرد،خداوند باز از او روی گرداند، بار سوم دست نیاز به سوی بی نیاز مطلق دراز کرد و تضّرع و ناله نمود.

    خداوند به ملائکه اش فرمود: فرشتگانم! دعای بنده ام را به اجابت رساندم که پروردگاری جز من ندارد.او را عفو نمودم و حوائجش را برآوردم؛ زیرا که من از تضرّع و گریه ی بندگانم شرم دارم.

  30. 3 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ