Animparadise بهشت انیمه انیمیشن مانگا

 

 


دانلود زیر نویس فارسی انیمه ها  تبلیغات در بهشت انیمه

صفحه 21 از 21 نخستنخست ... 11192021
نمایش نتایج: از شماره 301 تا 304 , از مجموع 304

موضوع: داستان های عبرت آموز

  1. #301
    Registered User gimme5_sh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    در سیاه چاله ای در دور ترین کهکشان همسایه پایینی بعضی ه
    نگارشها
    796

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    مردی از فقیهی پرسید : من هنگامی که جهت غسل در نهر آب فرو می روم و سه مرتبه تکرار می کنم و یقین نمی کنم که آب تمام بدن را فرا گرفته یا نه چه چاره سازم ؟

    فقیه گفت نماز نخوان.

    آن مرد با تعجب گفت: از کجا می گویی ؟

    فقیه گفت از قول رسول اکرم (ص) که فرمود: " واجبات از دیوانه برداشته شده تا موقعی که از دیوانگی خارج شود. "

    هر کسی که سه مرتبه درآب فرو رود و یقین نکند که غسل کرده مجنون است.
    بعضی آدمــــــــا رو باید حرفــــاشونو قاب گرفت,بس كه حرفاشــــون "عكــــــــــــــــــس" از آب در میاد!!!!!!

  2. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  3. #302
    Registered User gimme5_sh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    در سیاه چاله ای در دور ترین کهکشان همسایه پایینی بعضی ه
    نگارشها
    796

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    به گیله مرد میگم چه چیزی در مورد مادران ایرانی تو رو متعجب میکنه؟

    کمی تامل میکنه و میگه : در عجبم از بعضی مادران ایرانی، وقتی که تمام وسایل و جهیزیه دخترشون رو از نوع خارجی می خرند ، ولی با چشمان اشک آلود از خدا می خوان پسرشون بره سر کار و کالایی {ایرانی} تولید کنه ...

    ولی پیش خودشون فکر نمیکنن که چطور ممکنه کسی کارخونه ای رو راه بندازه و کسی رو استخدام کنه تا چیزی تولید بشه که خریدار نداشته باشه ...

    و با اندوه گفت : باید ایرانی باشیم ولی در عین حال کمی ژاپنی فکر کنیم وقتی که جنس وطنی خودش رو حتی با قیمت بالاتر و کیفیت پایین تر بر نمونه ی خارجی اون ، همیشه و همیشه ترجیح میده ... .

    مات و مبهوت نگاهش کردم ، نمیدونم شاید راست میگفت و شاید هم نه .

  4. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  5. #303
    ***** مدير بخش سينما ***** (در مرخصی) Kaveh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2007
    محل سکونت
    Journey before Destination
    نگارشها
    2,565

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    انسانیت و دیگر هیچ.... نقل قول:

    چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , ۳نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .

    ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از ۸ سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,

    به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد .

    خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه ۴-۵ ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,

    ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از ۲-۳ هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,

    ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه ۱۸ هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

    همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,

    من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,

    ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,

    يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم .واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد.
    All good work is done the way ants do things, little by little
    پیام من این است که
    نباید ناله کرد ،نباید غمگین بود
    بلکه باید استوار بود ، بلکه باید عاشق بود
    بلکه باید غم را از درون و از دل برون کرد
    و در مقابل سختی ها ، رنج ها و ظلم ها ایستاد

  6. 8 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


  7. #304
    Registered User kenji آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    محل سکونت
    SeRpeNt ClAN
    نگارشها
    519

    پاسخ : داستان های عبرت آموز

    از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست؟ :

    در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن ک…ی؟

    در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر ...بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

    گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.

    سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت ،گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی.هرکسی میاداینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
    پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم

    به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این برمبنای چه احساسی اینا رو میگه.

    زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
    گروهی تشکیل دادم بعد از ۱۹ سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت و پیدا کنید.یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.

    ازش پرسیدم من و میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیلگیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.

    سالها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم

    گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود
    گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی و جبران کنم
    گفت که چطوری؟
    گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
    (خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
    پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟
    گفتم هرچی که بخوای
    گفت هر چی بخوام؟
    گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
    من به ۵۰ کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم
    گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
    پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
    پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
    بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه

    بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲
    ساله
    هر وقت تو زندگی رسیدی به جایی که یه در بزرگ با یه قفل گنده داره اصلا نترس! چون اگه قرار بود باز نشه به جای در، دیوار می ذاشتن.

  8. 6 كاربر برای این ارسال مفيد سپاسگزاری كرده اند :


علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

قوانین ارسال

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
بهشت انیمه انیمیشن مانگا کمیک استریپ